میم،صاد

الف لام میم صاد

میم،صاد

الف لام میم صاد

میم،صاد

الف لام میم صاد...کتابى است که به سوى تو فرو فرستاده شده است، پس نباید از آن تنگدلى یابى، تا بدان هشدار دهى، و پندآموزى براى مؤمنان باشد.

سوره اعراف. آیات اول و دوم

دیداری از جنس خاطره؛از جنس آفتاب

سه شنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۳، ۰۱:۰۳ ب.ظ

با آمیخته ای از ترس،اضطراب و هیجان پا به حیاط ِ دبستان می گذارم. دبستانی که روزگاری، خانه ی دومم بوده. حیاط، فرق زیادی با سالهای ِ بودن ِ ما نکرده. هنوز به همان اندازه شورانگیز است و حال خوب کن. آمیزه­ای از سبز  ِ درختان ِ پر شمار و زردِ آفتاب ساعت چهار عصر ِ اواسط شهریور. به قدر کافی بزرگ است و سه زمین فوتبال دارد مثل آن روزها. «زمین بزرگ» البته گل  ِسر سبدِ آنهاست. زمینی با مساحت و دروازه هایی بزرگتر از دو زمین ِ دیگر؛که روزگاری دستم به تیرک ِ افقیِ دروازه اش نمی رسید. اما حالا، بزرگ  شده ام. آنقدر که دستم به آن تیرک می رسد اما انگار دیگر به شیرینی ِ آن روزها نمی رسد.  بزرگ شدن، همیشه دست انسان را از خیلی چیزها کوتاه می کند و این، هولناکش می کند.

سالن برگزاری جشن، در انتهای حیاط است. منتظر ِ رسیدن به  چشمه ی چشم هایشان هستم. رفقای قدیمی،همراهان دوران کودکی که امروز، جشن فارغ  التحصیلی شان را برگزار می کنند  و از روی مرام، ما رفقای قدیمی شان را هم دعوت کرده اند. «ما»یی که روزگاری نفس به نفسشان بودیم و با هم، بخشی از خاطرات طلایی دوره ی 13 مجموعه ی فرهنگی «پیام هدایت» را ساخته ایم. دیدن ِهر کدامشان، شبیه سر کشیدنِ یک لیوان پر از شربت گلاب و زعفران است. همان شربت های معجزه . با شیرینی و لطافت ِ بدون مرزشان. انگار یک سینی از این شربت ها جلوی رویم باشد....

لیوان اول را در راه پله های تالار برگزاری جشن سر می کشم. دو علی را می بینم. علی غ، به راحتی قابل تشخیص نیست. صدایش خیلی کلفت شده و عینک ِ فریم کائوچویی ِ مربعی اش هم،  خش عمده ای از صورتش را  پوشانده. هنوز به اندازه ی آن روزها با مرام است و اهل حال. تشخیص این که مجری مراسم امروز است، از راحت ترین کار هاست. هیج کس به اندازه ی او روی مو هایش وقت نگذاشته!

علی ِ دوم، علی ک است. دقیقاً همان علی کِ  سال های دبستان، اندکی بلند تر و با مقداری موی روییده بر صورت. علی ک از آنهایی است که صرف نگاه کردن به چهره اش حال آدم را خوب می کند و فقط گوش کردن به آن صدای شش دانگی که دارد، آدم را سر ذوق می آورد. علی ک از معدود آدم هایی است که انگار برای رفاقت ساخته شده اند. از آنها که انگار اورژینال یک دوست خوب اند! این را از همان روزهای دبستان می دانستم!

پله ها را، با ذوق بالا می روم. در پاگرد اول، میز ِ «محک» خودنمایی می کند. لذت می برم از این همه تشنگی برای کار خیر، که  حتا به جشن فارغ التحصیلی شان هم رسیده است.

طبقه دوم، طبقه ی جشن است. دم ِ در سالن، لیوان به لیوان، بی وقفه شربت  گلاب و زعفران است که سر می کشم. خیلی ها هستند. علی ح به راحتی قابل تشخیص است. چشمانش برق خاصی دارند. ترکیبی از برق شیطنت و برقِ محبت! صدایش هم، درست به اندازه ی روزهای دبستان هیجان آور و پر انرژی است.

 دیدنِ امیر حسین  اصلاً غافلگیرم نمی کند، او را کمی کمتر از یک ماه قبل دیده ام.شاید تنها اتفاق قابل  پیش بینی امروز، دیدن او باشد. «او»یی که از همان سالهای دبستان«امیرحسین ِ نمونه» بود که «درساش رو خوب می خونه». امیرحسینی که بسیار با وقار است. انگار کن یک وقار  را، که دست و پا در آورده باشد!! 

خیلی های دیگر هم هستند، علیرضا ع  هنوز تپل است. تپلی که حالا ریش های صورتش، حالت غریبی به او داده اند! علیرضا ز تکان نخورده. همان است که  بود. احتمالاً  ده سال دیگر هم همین است! سیدجلال هم. خود ِ هفت سال قبل است به انضمام مقادیری ریش. احتمال اینکه هم دانشگاهی و هم رشته­ای اش باشم،هست.

هادی را هم می بینم. هادی در آن یکی،دوسالی که با هم بودیم همیشه یک جور حس ِ رقابت را برایم تداعی می کرد. او هم مثل من مشتاق علوم انسانی بود، او هم مثل من درسخوان بود و او هم مثل من محبوب معلم سال چهارم بود! و حالا، کاشف به عمل می آورم که  او هم  مثل من«سمپادی» است. ساکن ِ دبیرستان حلی3 بوده بعد از راهنمایی ِ مفید. و این، باز هم من و او را به هم وصل می کند. بیشترین میزان گپ در جشن امروز را هم با او دارم. نکات اشتراکمان بیش از انتظار است. او هم مثل من، دغدغه ی سمپاد را دارد.نگران افت این روزهای مجموعه های علامه حلی ست. حتا بیش از من، آنقدر که در این زمینه به بزرگانی مثل آقایان ناصرزاده و فریپور و آشتیانی(  سه بتِ سمپادی بودن) لینک شده. هادی احتمالاً از آنهاست که بیشتر او را خواهم دید. از آنها که احتمالاً روزی به کار هم خواهیم آمد. این را از فحوای کلامش فهمیدم.

امیرمهدی را هم، پیدا می کنم. او هم رفیقِ رقیب ِ من بوده.  آنقدر  که در فضای کودکانه ی آن سالها، گاهی به بهانه ی کل کل های درسی با هم قهر(یا به قول آن روزهایمان قطع رابطه!) می کردیم. البته حالا، به قول آن کلیشه ی معروف رقابت ها از میان رفته و رفاقت ها باقی مانده است!

رفقای قدیم، یکی یکی قاب چشمانم را پر می کنند. و صد البته معلمان قدیمی،که دیدنشان نه یک لیوان، که قد ِ یک پارچ شربت گلاب و زعفران حالم را خوب می کند. آقای بصیری-دبیر ِ نازنین ِ سال چهارم دبستانم که بی تردید اولین مشوق من برای قدم گذاشتن در مسیر آزمون تیزهوشان بود.- را بعد از 9 سال می بینم و آقای نصیبی-معلم مهربان و دوست داشتنی سال سوم- را بعد 10 سال! قلبم دارد از جا کنده می شوند. در زندگی آدم ها، انبوه نیستند لحظاتی با رگبار ِ این چنین شدیدی از حالِ خوب!

جشن شروع می شود. جشن فارغ التحصیلی دانش آموزان دوره 13 مجموعه ی پیام. جشنی که جشن فارغ التحصیلی من نیست. یعنی جشن فارغ التحصیلی خیلی از ما نیست. ما مهمانیم. «ما»یی که تا  آخر راه،به هر دلیلی،در مجموعه ی پیام نبودیم، مهمان ِ آن جمعی هستیم که تا آخر در پیام بودند. جش شان، یک جشن  کلاسیک است. سخنرانی، تقدیر از دبیران و پخش کلیپ. دکور خوبی دارند. میز و نیمکت و تخته سیاهی که یک جمله از شریعتی ِ مرحوم، زینتش داده:« ستایشگر معلمی هستم که اندیشیدن را به من آموخت نه اندیشه ها را...» کلیپ  ها، بیش از حد ِ یک کار دانش  آموزی خوب اند. یک هنر از هنر های علی ک!

حرف ِ «مکتب الرضا(ع)»که به میان می آید، حالم به کلی عوض می شود. دلم می گیرد. به خاطر ِ نبودن هایم. به خاطر ِ اینکه نخواستم بیش از این با «پیامی ها» مرتبط باشم. سمپاد، معمولاً به اکثر دانش آموزانش یک غرور ِ بیجا می دهد. غروری که 5 سال وصل شد به تنبلی و نگذاشت زودتر از این از وجود ِ پر برکت ِ مکتب الرضا(ع) با خبر شوم. من، 5سال به این مکتب، و این جمع ِ زیبا بدهکارم. مثل قیدار، که هشتاد سال برای سلامتیِ آقای خمینی به این دنیا بدهکار بود، من هم 5 سال برای بودن ِ این مکتب،به دنیا بدهکارم. نبودن و کناره گیری از یکی از مذهبی ترین و متعهد ترین جمع­های دوستانه در اطرافم، خطای بزرگی است. من بدهکارم و برای  پرداخت این بدهی، از همین حالا آماده ام!

دلم می خواهد همه شان را در آغوش بگیرم.نو-جوان هایی که در این دنیای پر دست انداز، تخته گاز به سمت چشمه ی زلال ایمان و قله ی مرتفع ِ معرفت در حرکت اند و بنای هم نشینی هایشان را «هیئت» گذاشته اند و ذکر ِ اهل بیت. پسران ِ جوانی که پنج سال پیش، در جوار ِحرم حضرت آفتاب علیه السلام، بنیان ِ هیئتی را گذاشته اند که امروز پنج ساله است. آفتابگردان های حضرت آفتاب!

 

 اشک تا مرزِ شکستن ِ پرده ی چشم هایم می رسد و بغض، گلویم را به تصرف خود در می آورد. وقتی تصویر زلالِ گنبد و گلدسته های حرم ِ حضرت ِ آفتاب، در می آمیزد با صدای بی نظیر ِ آن مداح که از ته دل ِ همه ی ما می خواند:

 «آمده ام....آمدم ای شاه، پناهم بده

خط امانی ز گناهم بده...»

 

اینجا، سالن آمفی تئاتر دبستان پیام، در ساعت هفت ِ عصر ِ روز ِ میلاد ِ حضرت آفتاب؛ یک صحن، نه... اصلاً خود حرم آقاست. یک حرم ِ بی تکلف. یک حرم بی زرق و برق. یک حرمِ خرّم.  پر از دل ِ شکسته. صحن جامع، جایی است ایستاده ایم . ایوان طلا، غرفه ­ی خیریه ی محک است و صحن انقلاب، دل ِ من! اینجا، سالن غدیر ِ دبستان پیام در این لحظه خود ِ خود ِ حرم است .روی پا می ایستیم و سلام می دهیم به حضرت ِ آفتاب علیه السلام:

السلام علیک یا شمس الشموس....سلام ای آفتاب ِ آفتاب  ها....

السلام علیک یا انیس النفوس....سلام ای مونس ِ جان ها....

 

 

 

زیارت مان تمام می شود. دلم هنوز  آنجاست، در بی تکلف  ترین حرم ، در ناب ترین لحظات ِ این روزهایم. در شیرین ترین رویا. دلم، از امروز در مکتب الرضا(ع) ست. مکتب ِ آفتاب گردان های حضرت آفتاب...

 

 با آمیخته ای از آرامش، شادی و امید،حیاط دبستان را ترک می کنم.

 

۹۳/۰۶/۱۸
محمدصالح سلطانی

خاطره

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">