میم،صاد

الف لام میم صاد

میم،صاد

الف لام میم صاد

میم،صاد

الف لام میم صاد...کتابى است که به سوى تو فرو فرستاده شده است، پس نباید از آن تنگدلى یابى، تا بدان هشدار دهى، و پندآموزى براى مؤمنان باشد.

سوره اعراف. آیات اول و دوم

رهیافت راهیان نور

يكشنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۴، ۰۳:۰۷ ب.ظ

هوالحی


اولین متن 94ای ام را،همراه با ضمیمه تبریکات فراوان به مناسبت رسیدن سال نو و بهار، اختصاص می دهم به روایت ِ نسبتاً مفصلی که از اردوی خاص «راهیان نور» دارم. در آخرین روزهای زمستان93،به همراه رفقای دانشگاه و در قالب کاروان اردوی راهیان نور دانشگاه شریف،راهی مناطق عملیتانی خورستان شدیم. بی راه نیست اگر بگویم سال من،چند روز قبل از اول فروردین،در جنوب تحویل شد. در شزحانی. در طلائیه. در شلمچه....


متن،طولانی ست. دو قسمتش می کنم و بنایم بر این است که قسمت دوم را هم پیش از اتمام تعطیلات بگذارم اینجا....


تقریباً هفت-هشت ساعتی می شود که از قطار پیاده شده ام. قطاری که ما را از اهواز

آورد به سمت تهران. قطار شماره 113. چهارشنبه سوری است و آتش بازی های بیرون

کم کم دارد اوج می گیرد. خوش خیال ها! لابد گمان می کنند سرگرم آتش بازی اند.

یا نمی دانند آتش چیست و یا گذرشان به خوزستان نیفتاده است که دنیا را با این

آتش های الکی روی سرشان گذاشته اند...


شش-هفت ساعتی از بازگشتم به تهران می گذرد اما هنوز منتظرم سعید تجریشی وارد

اتوبوس شود تا تکّه و متلک های همیشگی را بارَش کنم و او با آن صبر منحصر به

فرد،فقط به آنها لبخند بزند. منتظرم عماد و مهرداد از جایشان بلند شوند و به بهانه

توزیع میان وعده،چندتایی کیک و آب میوه بگذارند توی کیفشان! هنوز چشمم را می­

گردانم تا  حاج آقا فرمانی را ببینم و بروم سراغش برای یک سلفی. منتظرم امید سیفی

از جلویم رد شود تا بی سیم ش را کش بروم و «خسته نباشید»ی به زیاری بگویم و  از

آن طرف پوریا فتحعلی برای بار n ام بگوید که زیاری روی این خط نیست! و هنوز به

دنبال صدای«پدر قریشی» می گردم تا از انبار مهمات ش، یک نارنجک دیگر به طرف

یکی از ما پرتاب کند و ما از خنده روده بر،به معنای کلمه روده بر شویم....


بی تعارف،ما در اردوی «راه ناتمام 93» با هم زندگی کردیم. چهار روز شلوغ، با رفت و

آمد های بی وقفه و گپ و گفت  های تمام نشدنی. راه ناتمام،اردویی بود که یک بار

دیگر به من نشان داد «بچه مذهبی بودن» هیچ منافاتی با خوش و خرّم بودن و حتا

در مواقعی بی پرده بودن(!)- ندارد. فضای  اردو-که نشاط خاصی به برکت شهدا در آن

حاکم بود- به شدت مرا جذب خودش کرد. آنچه در ادامه می آورم،برش هایی ست  از

این اردوی چهار روزه. از 21تا 25 اسفند. از اندیمشک تا  اهواز. از شمال تا جنوب

خوزستان. ...

***

«شرحانی»اولین منطقه ای  بود که بازدیدش کردیم. منظقه عملیاتی ِ عملیات محرّم.

در  نقطه صفر مرزی. راوی  ِ آنجا،همان اول کار گفت که می خواهد حرفهای سیاسی

بزند و کسی ضبط نکند! من هم ذهنم رفت سمت راز قطعنامه و ماجراهایی که درباره

خیانت برخی از خودی ها تعریف می کنند و... و خود به خود داشتم نتیجه می گرفتم 

که طرف از آنهایی ست که می خواهد دفاع مقدس را «باندی» روایت کند. اندکی که

گذشت اما دلم لرزید:« هنوز بعد بیست و پنج سال از پایان جنگ، در ورودی خرمشهر

نوشته اند که آب شهر آشامیدنی نیست! چهار دولت بعد جنگ آمدند و رفتند و هیچ

کدام کاری برای این منطقه نکردند. ای خاک بر سر همه شان...».  حتا تصور خرمشهر

مقاوم بدون آب شرب هم هولناک است. حیرت زده ام. حیرت زده­ی این حجم بی

توجهی و جفا به صبور ترین مردم این ملک. هنوز این یکی را درست حسابی هضم

نکرده ام که آقای راوی آتش بازی  اش با دل های ما را شدیدتر می کند. با نقل یکی

دو خاطره ی دردناک از جانبازان اعصاب  و روان. از دختری که سالهاست پدرش را

فقط در  قاب آسایشگاه بیماران روانی دیده است. دختری که سالهاست حسرت

«دخترم»گفتن پدرش را می کشد. پدری که از شدت درد....


راوی روایت می کند و جگر های ما را می سوزاند. وسط روایت، اما جمله ای می گوید

از استیصال در آن موج می زند:«بچه ها! به خدا ما شریک این دزد ها نیستیم ها! این

ها به ما ربطی ندارند. این اختلاس ها به ما دخلی نداره ها...». از «به خدا» گفتنش درد

و رنج ِ بیست و چند سال زخم  زبان شنیدن می بارد....

***

پس از روایت غریب ِ راوی شرحانی، می رویم به کشف. به تماشای منطقه. اندکی

جلوتر،قتلگاه یک شهید است. جلوتر از آن،محل  تفحص پنج شهید دیگر. آفتاب در

کرانه های غربی شرحانی رو به غروب است و آخرین هُرم نفسش را نثار زمین می کند.

حال و هوای عجیبی است. پس از آن روایت هولناک و این زیارت چندنفره و بی­سروصدا

 از مقتل شهدا،انگار یک نفر،با سوهان آهنی از  دلم زنگار گرفته باشد. حس خوبی دارم.

خوب.

***

شب اول،دوکوهه بودیم. داشتیم از پله های ساختمان محل اقامت مان(ساختمان گردان

انصار در زمان  جنگ)بالا می رفتیم که گرومپ! یک سیگارت کنارمان ترکید. سریال

سیگارت ها از اینجا شروع شد. سه چهار تایی انداختند و بماند که من را هم به خاطر

احتیاطم در مواجهه با آتش سوژه کرده بودند! تا اینکه یکی از مسولین اردوگاه آمد و

تذکر داد که کمی آن طرف تر پادگان ارتش و خانه سازمانی هایش است و چه و چه!که

قانع شدیم و پروژه «بی سیم» را استارت زدیم.

***

به هریک از مسول اتوبوس ها یک بی سیم موتورولا داده بودند. برای ارتباط سریع و

آسان و هماهنگی و اینها. کش رفتن این بی سیم ها از دست سال بالایی ها یک

زورآزمایی تمام عیار میان ما و آنها بود. روشن کردن چراغ ائل هم با خودم بود. بی سیم

امید سیفی را کش رفتم و به کسی  که آن طرف خط بود،سلام دادم! گمان می کنم

رامین رضایی(با آن هیبت هرکول وار)بود که جوابم را داد. من هم،راستش را

بخواهید،هول کردم و بی سیم را تحویل امید دادم! اینجا بود که «پدر قریشی»وارد

عمل شد. پدر قریشی؟ سید حسین قریشی،ورودی 85 صنایع دانشگاه که چندسالی می

شود فارغ التحصیل شده و در دانشگاه خودمان مشغول کار است.  متاهل است. فرزند

هم دارد اما تقریباً هیچ اردویی را از قلم نینداخته است!به واسطه رفتار های شیرین و

دوست داشتنی اش در مواجهه با ما، و اشتراک غلیظ مان در رشته، ما ورودی های

صنایع به او لقب «پدر قریشی» دادیم.  لقبی شوخ و شنگ در ضمن حفظ احترام.  


بی سیم را  که تحویل امید دادم،آمد کنارم و گفت:«چرا دادی بهش؟» و بعد حکایتی

گفت برایمان از روزهایی که خودش هم سن و سال  ما بوده و در اردوی جنوب به امر

«بی سیم پیچی» اشتهار یافته بوده! شیرمان کرد برای روزهای بعدی. شاهکار شب

اولش را اما در غذاخوری پادگان خلق کرد. مشغول خوردن پدیده ی عجیب و غریبی به

عنوان شام بودیم که سید حسین را دیدیم . خیلی شیک و رسمی داشت از غذاخوری

خارج می شد.یکهو مسیرش را کج کرد سمت ما(ما یعنی 10 نفر ورودی 93 صنایع که

به اردو رفته بودیم) و از  گوشه چفیه اش، یک بی سیم در آورد! مال امید سیفی بود به

گمانم! پیچانده بودش! سید حسین از آنهایی ست که انگار«دانشجوی درون»شان هیچ

وقت فارغ التحصیل نمی شود...



ادامه دارد...







من و «پدر قریشی»





۹۴/۰۱/۰۹
محمدصالح سلطانی

اردو

دانشگاه

نظرات  (۱)

سلام
دستت درد نکنه هرچند توی گروه صنایعی ها نبودم ولی یادآوری آر خوبی بود
متشکر

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">