میم،صاد

الف لام میم صاد

میم،صاد

الف لام میم صاد

میم،صاد

الف لام میم صاد...کتابى است که به سوى تو فرو فرستاده شده است، پس نباید از آن تنگدلى یابى، تا بدان هشدار دهى، و پندآموزى براى مؤمنان باشد.

سوره اعراف. آیات اول و دوم

سفری چند ساعته به خاص ترین دانشگاه کشور...

جمعه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۳، ۰۶:۴۷ ق.ظ

شرح حضوری چند ساعته در خاص ترین دانشگاه کشور

پراگماتیست در کره شمالی

 

«داوطلب گرامی، از جنابعالی دعوت می شود تا برای شرکت در گزینش شفاهی دانشگاه، ساعت 6:30  روز شنبه در محل دانشگاه حضور بهم رسانید.»

پیامک، ویرانم می کند. شش و نیم صبح؟ آن هم ماه رمضان؟ کلافه می شوم. اما چاره ای نیست و دانشگاه، از همان ابتدا می خواهد گربه ی «خاص بودن» را دم حجله بکشد. از سه روز قبل، می افتم پی ِ مدارک مورد نیاز.  و از سر ِ عادت همیشگی ِ شب های رمضان، زودتر از سه به رختخواب نمی روم. همان را هم به «بی خوابی» می گذرانم تا سحر. از سحر هم، یک ساعت(فقط یک ساعت) وقت خواب دارم که با اغراق، نیم ساعتش را می خوابم! پنج و نیم بلند می شوم و شش، توی ماشین نشسته ام!

«دختری می خواهد در ماه رجب روزه بگیرد اما پدر و مادر او از این کار رضایت ندارند. روزه ی او چه حکمی دارد؟ اگر فرض مذکور در ماه رمضان باشد، روزه ی دختر چه حکمی دارد؟»

 وارد چمران که می شوم، تپه ای سرسبز، تمام فضای چشمم را پر می کند. پر از درختان چنار. و ساختمان­های کوچکی که گله به گله، روی تپه بنا شده اند. الماس هایی در آغوش یاقوت!  سر در دانشگاه، بیش از حد ِ یک دانشگاه ساده است. هیچ تفاوتی با سردر یک مدرسه، اداره یا مجتمع مسکونی ندارد. یک تابلوی ساده­ی یاقوتی رنگ هم بالای سردر است که رویش نوشته اند:« دانشگاه امام صادق(ع)»

با هدایت آقای نگهبان، مسیر مسجد دانشگاه را پیش می گیرم. در خیابان آسفالت شده ای که دو طرفش چنار است؛ سرسبز تر از خیابان ولیعصر. در راه چند دقیقه ای ِ تا مسجد، فکر می کنم به اینجا.  و سعی می کنم از همان ابتدا، این دانشگاه ِ خاص را درک کنم. که البته در این مسیر ساده، چیز خاصی دستگیرم نمی شود.

«قاسطین چه کسانی بودند و چرا با حضرت علی(ع) جنگیدند؟»

مسجد دانشگاه، به اندازه ی تصاویر تلویزیونی اش بزرگ نیست. اما زیباست. هفت هشت داوطلب ِ سحرخیز تر از من ، نشسته اند در مسجد. و من، بدون ِ دیدن ِ حتی یک آشنا، گوشه ای از مسجد را برای گذران ِ اولین انتظار انتخاب می کنم. چند دقیقه ای طول می کشد تا برای تشکیل پرونده ، صدایم کنند. دو جوان، که واضح است فارغ التحصیلان جدید، یا شاید دانشجویان فعلی دانشگاه اند، مسئول تشکیل پرونده اند. خوش رفتاری شان، آن­هم در ساعت هفت صبح روز چهاردهم ماه رمضان، بسیار زیاد است. شناسنامه می خواهند و یک قطعه عکس. تا پرونده ای بزنند زیر بغلم و برای آغاز گزینش، راهنمایی ام کنند.  برگه ی زردرنگ کوچکی، می شود گذرنامه ی ورودم به مراحل مختلف گزینش. با شماره پرونده ی 25195.

«یک پارچ آب حکم چه نوع آبی را دارد؟ قلیل؟ مضاف؟ کر؟ جاری؟»

با فِلِش هایی سبز رنگ، تازه وارد ها را راهنمایی می کنند. از بلوار های سرسبز می گذرم و می رسم به یکی از انبوه ساختمان های دانشگاه. همه چیز برایم تازه است و حسی که در پی این غریبگی می آید، نه خوشایند است و نه ناخوشایند. ممتنعِ ممتنع ام. یک جوانِ خوش برخورد ِ دیگر، نشسته آنجا و برگه ی شماره 12 را می دهد دستم. که یعنی برو در اتاق رایانه و بنشین پشت رایانه­ی دوازده. عدد را به فال نیک می گیرم و می نشینم. اول،تایید مشخصات است و تکمیل بدیهیات.سپس،انتخاب رشته ی موقت برای دانشگاه.  این یکی را اصلاً انتظار نداشتم. و با همین سردرگمی و بی مشورتی، اول می زنم مدیریت، بعد ارتباطات،بعد اقتصاد و بعد علوم سیاسی!!(البته اول ِعنوان ِهمه ی رشته ها یک«معارف اسلامی» هم باید گذاشت.) هرچند،فرصت تغییر هست. اما کاملاً بی برنامه رشته ها را می چینم. آخر بدون اعلام قبلی،می شود انتخاب رشته کرد؟  

بعد از این قصه ، عجیب ترین گزینش ِ کتبی عمرم را می دهم. شصت سوال تستی ،چهل دقیقه. از احکام و تاریخ اسلام و تعلیمات دینی و عربی و پنج تا سوال انگلیسی. بهترین توصیف از فضای این دانشگاه، همین سوالات اند. خاصه سوالات احکامش. پانزده دقیقه برای زدن شان وقت می گذارم،پانزده دقیقه برای چک کردن پاسخ ها. البته که حدود ده سوال را سفید رها می کنم. به هر حال عادت به حفظ کردن احکام ندارم. رساله هست برای روزی که مبتلا شدم. عربی هایش  اندکی بالاتر از عربی عمومی بود. زبانش ولی پایین تر از حد عمومی! تاریخ اسلام را دو،سه جایی سوتی می دهم. اما گاف ِ اصلی پاسخ نامه ام مربوط می­شود به بخش غریبی از سوالات که اسمش را می گذارم «دعا شناسی». به این قرار که بخشی از یک دعا را می دهند و می پرسند مال کدام دعاست؟«یا وجیها عند الله اشفع لنا عند الله» و «الهی و ربی من لی غیرک» را راحت تشخیص می دهم. ولی بقیه را، نه. حسم نسبت به دانشگاه، تغییر می کند. مضطرب نمی شوم ولی. نگران هم، نه!

« نماز جمعه چند رکوع و چند قنوت دارد؟»

شماره 12 را تحویل می دهم.  گزینش گر ِجوان، گذرنامه ام را امضا می کند و می روم خوان ِ بعدی. فرم ِ هشت صفحه ای را می دهند دستم و می خواهند تا زمانی که نوبت مصاحبه ی اول فرا برسد، پُر کنمش. نمی دانم برای توصیف فرم باید از چه صفتی استفاده کنم. استخبارات؟  اطلاعات شخصی؟ ورود به حریم خصوصی؟ قدم گذاشتن بر حقوق شهروندی؟ نمی دانم. هرچه هست، شخصی ترین فرم ممکن است. چه کتابهایی می خوانی؟ چقدر از اینترنت استفاده می کنی؟ نماز جمعه می روی یا نه؟ مسجد می روی یا نه؟ در فامیل تان کسی هست که سابقه ی کیفری داشته باشد؟ سابقه ی عضویت در گروه های سیاسی چطور؟ تحت تاثیر چه شخصیتی هستی؟(این را با شجاعت تمام می نویسم امام موسی صدر!) در مدرسه چه کسی رویت تاثیر زیادی گذاشته؟هیئت می روی یا نه؟ جلسه ی اخلاق چطور؟....

به هر حال، پاسخ به این سوالات، در پیِ تیک شماره 48 فرم ثبت نام کنکور است. هرچند،ناراضی هم نیستم از این پاسخ دادن ها. یک جور آزمون صداقت است به نظرم. بنایم این است آنطور که «هستم» خودم را نشان بدهم. اگر این «هست» با آنچه که این دانشگاه می خواهد اشتراک داشت، چقدر خوب! نداشت هم، نداشت! مهم نیست. برای همین مثل همیشه ام، با شلوار کتان رفتم نه شلوار پارچه ای-اکثر داوطلبان با پارچه ای آمده بودند و یک آدم جالبی هم بود که لی پوشیده بود!- و البته پیراهن هم نپوشیدم و تن پوش الیاف طبیعی ِ دوست داشتنی ام را تن کردم. (که آستین بلند بود البته!) و حالا هم، فرمی را پر می کنم که می خواهد بداند من،که هستم. و شجاعانه می نویسم که توفیق مسجد رفتن متوالی را ندارم.(واقعاً هم توفیق می خواهد بی شوخی.) و نمار جمعه هم، سالی یک یا دو بار نهایتاً. می نویسم که از امیرخانی، مستور،  سید مهدی شجاعی، حمید رضا صدر و نویسندگان داستان کوتاه آمریکایی،کتاب خوانده ام. البته در کنار نام شهید بهشتی و شهید مطهری.می نویسم که وبلاگ دارم. می نویسم که امام صدر، به من دین داری ِ روشنفکرانه را یاد داد.(این که چقدر یاد گرفته ام را هنوز نمی دانم!) و خلاصه، می نویسم آنچه را که باید. چه خوششان بیاید،چه نیاید! و در آخر، انتقاد می کنم از برخی سوالات ِ خیلی شخصی شان.

« عبارت «بل امر بین الامرین» از جانب کدام امام معصوم و درباره ی چه موضوعی بیان شده است؟»

به تکمیل  ِ کامل ِ فرم نمی رسم. نوبت مصاحبه 1 فرا می رسد. مرد خوش پوشِ خوش ریش، اولین مصاحبه کننده است. با سه سوال:

1-پدر کجا مشغول اند؟

2-فکر می کنی در کنکور چندم بشوی؟

3-چرا علوم انسانی؟

راحت جواب می دهم و راحت پاس می دهدم به اصل قصه. به مصاحبه 2 که هم از لحاظ زمان و هم از لحاظ افراد، مهم ترین خوان ِ این ماجراست.

«اگر پس از وضو گرفتن، دست فرد دچار خون ریزی شود، حکم وضوی او چیست؟ آیا نمازش صحیح است یا نه؟»

طبقه ی بالا، عرصه ی خوان اصلی ست. می نشینم در اتاق انتظار. اتاق انتظار البته چیزی نیست جز یک کلاس دانشگاه. به قاعده ی تمام کلاسهایی که انتظار دارم. با صندلی و نیمکت و و تخته.  و ادامه ی تکمیل فرم،که مهم ترین بخش آن برای دوستان، معرفی ِ معرف هاست. یعنی دو فامیل، دو دوست، یک معتمد فامیل و یک معتمد محل. که من به جای آخری هم، رفیق می نویسم. اینها را می خواهند برای تحقیق، انگار که خواستگاری!  و البته دامنه ی تحقیقاتشان از خانواده ی عروس بیشتر نباشد،کمتر نیست! یک برگه هم می دهند دستم. که توجیه ِ نسبتاً موجهی است برای این همه سوال شخصی. که اینجا مجموعه ای خاص با اهداف خاص است و ما آدم های خاص می خواهیم و چه و چه... قبول می کنم اکثر توجیهاتشان را. به هرحال آدم خاص می خواهند. چاره ای هم نیست.

«سقیفه چیست؟»

صدایم می کنند برای مصاحبه. اول، فرم را می گیرند و می برند داخل، تا بیفتند به جان­ش و ابعاد ناشناخته­ی بنده را کشف کنند! چند دقیقه بعد از فرم، نوبت خودم می شود. سه نفر اند. «رییس» وسط نشسته. با پیراهن ساده ی آبی. عمده ی مصاحبه را او انجام می دهد. دو نفر دیگر هم البته، چپ و راستش نشسته اند. با همان شمایل تیپیکال ِ «امام صادق»ی. از جا بلند می شوند. سلام علیک و دست دادن و...حالا راند اول.

«صفحه 305 قرآن را باز بفرمایید.»

می دانستم که اول مصاحبه با قرآن آغاز می شود. باز می کنم. ابتدای سوره ی مریم(س) است.

«قرائت کنید.»

قرائت قرآنم، بد نیست. سوتی ِ قابل ذکری نمی دهم. لبخند ِ رضایت. تشکر از خدا. سه،چهار خط که می خوانم، برایشان کافی ست.

«فلان عبارت در خط چهارم را تشکیل کنید.»

هول می شوم. تا به حال عربی ِ شفاهی را تجربه نکرده بودم. یکی، دو جا بد گاف می دهم. در آن حد که کلمه­ی «منقوص» برای نوع یک اسم در دهانم نمی چرخد. مقصور؟ محلی؟ فرعی؟ طرف یحتمل متوجه شده که سوتی داده ام. اگر متوجه نشده بود هم، در آخر جلسه می گویم بهش.

«نماز آیات چند رکعت است و چطور خوانده می شود؟»

 با این سوال، وارد فاز احکام می شود. به همان قاعده ی «رساله محور»م در احکام، به نیمی از سوالات احکامش جواب نمی دهم . طرف هم می گوید:«در احکام پراگماتیستی عمل می کنید!!!» که تایید می کنم. امیدوارم که مشکلی با پراگماتیست ها، حداقل در این باب نداشته باشند. با فاصله گرفتن از این تیپ سوال ها، یخ جلسه کم کم آب می شود. تاریخ اسلامشان را راحت جواب می دهم. می پرسند سقیفه چیست؟ رجعت یعنی چه؟ که خب،برایم آسان است. بعد، همان دعاشناسی را پی گیری می کند و می پرسد با کدام دعا ها بیشتر انس داری؟ من هم می گویم و او هم می پرسد. اینجا را هم بد جواب نمی دهم. هرچند، مِن بعد به هرکس که خواست برود گزینش این دانشگاه، می گویم که روی مفاتیح،خیلی جدی، کار کند! در این میان، یک سوال جالب هم می کنند:

«دوست دارید حوزه بروید؟»

می گویم بله؛ به شرط آن که مختار به پوشیدن لباس حوزوی ها باشم. نه مجبور.

«چرا؟»

با جدیت می گویم: چون بعضی جاها بهتر است آدم لباس حوزوی نداشته باشد...

 

از خودم راضی ام. هم به خاطر این سوال، هم به خاطر آن سوالی که پرسید فرض کن دانشگاه تهران قبول شدی،اینجا هم قبول شدی، کدام را می روی؟ و من گفتم تهران!

«از کتب شهید مطهری چقدر خوانده اید؟»

سوالات «تحلیل سیاسی» شان گُل ِ جلسه می شود. با این تصور که مثل اکثر داوطلبین،بنده هم سیاست را پیگیری نمی کنم آغاز می کنند. که نام دو وزیر را بگو. می گویم و بعد،ازم می خواهد که نام روزنامه هایی که می خوانم را بگویم. که «شرق» را هم می گویم. می رسد به تحلیل سیاسی. هرچه به صلاح می دانم را می گویم. از پیش بینی سرنوشت علی جنتی تا «نسبت جریان مومن و دولت تدبیر!».  نشسته اند و به حرف زدن های بی پایان من گوش می دهند. واضح است که انتظارش را نداشتند.

«صحبت های رهبری را پیگیری می کنید؟ از کجا؟ تا چه حد؟»

صحبت هایمان،بیش از یک مصاحبه ی گزینشی گل انداخته. آنقدر که نقبی می زنم به خاطرات ِ کتک کاری های ِ فکری مان در سال هشتاد و هشت! می گویم برایشان از حرف ها و بحث های بی پایان و غالباً بی نتیجه. می گویم از مرغ هایی که همگی در سال هشتاد و هشت یک پا داشتند. خوششان آمده. این را از لبخندهای ریزشان در میانه ی گفتگویمان می فهمم....کم کم به آخر خط می رسیم. سوالات شان ته می کشد. در یک حرکت دموکرات، ازم می خواهند نظر بدهم و سوال بپرسم! همان اول کار، می گویم بهشان که یک فکری برای تصویر دانشگاهتان در بیرون بکنید. تصور مردم از شما مثل تصور جهانیان از «کره شمالی»است. لبخند می زنند. صراحت،در این جور جاها یک تیغ دولبه است. یا باعث ترفیع می شود تا تقبیح! حد وسط ندارد. و من، طی یک اقدام شهادت طلبانه پایم را روی این لبه ی تیغ می گذارم! و ادامه می دهم، با انتقاد از سوالات شخصی شان. و یک نقد جدی به سوالات احکام. با همان دید ِ پراگماتیستی(اگر یک روز سرم به سنگ خورد و شاعر شدم، مسلماً با تخلصِ «پراگماتیست» شعر خواهم سرود!! خیلی شیک است لامصب...) و می گویم که به نظرم این سوالات محلی از اعراب ندارند. که البته طرف،انگار که بخواهد دلداری ام بدهد، می گوید اصلاً قرار نبوده شما به همه ی این سوالات پاسخ بدهید. بعد از این حرف ها، می پرسم از خط مشی دانشگاه در قبال طرز تفکرات گوناگون و استقبال رفقا از تضارب آرا، که جوابشان خیلی محافظه کارانه است:«اینجا طیف،طیف واحدی ست. اما بچه ها هم نشریه دارند و هم انجمن های گوناگون. حتی سال هشتاد و هشت ما اینجا درگیری های فکری داشتیم. حتی میان سران بسیج دانشگاه...» حرف هایش شبیه درددل می شوند. دیوار ِ مصاحبه کنند-مصاحبه شونده به وضوح شکسته است. رییس،ادامه می دهد:« ما امثال آقای کواکبیان و آقای آشنا را هم داشتیم. اما طیف فکری،یک طیف واحد است. در خود این طیف، ما بحث و جدل و گفتگو هم داریم.»(واضح است که نقل به مضمون!)

«امام جماعت مسجد محل تان کیست؟»

 گذر زمان را حس نکردم. محاسبه هم نکردم. ولی به گمانم یک ساعتی را به گفتگو با «رییس» و دو دوستش گذراندم. آخرش دو نکته بهم می گویند:

1-   هرجا می روید این روحیه فعال را حفظ کنید(؟)

2-   برای ورود به این دانشگاه،خیلی مشورت کنید!

می روم پی ِ خوان سوم. با بیشترین انتظار و کمترین بازدهی در میان خوان های امروز...

«فیلم می بینید؟ چه فیلم هایی؟»

یک کلاس دیگر و یک انتظار دیگر. انتظار طولانی،فرصتی می شود برای آشنا شدن با سایر داوطلبان. غالب رفقای امروز،از شهرستان هستند. اکثراً اصفهانی. تا آن حد که ما تهرانی ها در اتاق انتظار،اقلیت می شویم. کم­کم، با گفتگو درباره ی سوالات ِ غریب ِ گزینشی ها، بحثمان آغاز می شود. اکثر داوطلب ها، از چنین گزینشی متعجب اند. اما از طرفی، امکانات درجه یک دانشگاه، متحیرشان کرده . استخر و زمین فوتبال و سالن ورزش و کتابخانه­ی مجهز و بوستان مطالعه و...که البته برایشان می گویم قصه ی این امکانات را. قصه ی شعبه ی هاروارد در تهران را . که این مجموعه برای آن شعبه ساخته شده و  قرار بوده در اواخر پنجاه و هفت اولین گروه دانشجویش را گزینش کند که انقلاب پیروز می شود و این زمین می ماند تا روزگار تاسیس این دانشگاه. لقمه­ی آماده­ی هاروارد، حالا قسمت جوانان ِ انقلابی شده است. و ما، در یکی از اتاق هایش، سی و شش سال پس از خروج هارواردی ها، نشسته ایم به انتظار برای خوان ِ آخر گزینش ِ دانشگاه ِ «کادرساز» ِ جمهوری اسلامی!

«موسیقی گوش می دهید؟»

ما دو،سه تهرانی که از اتاق انتظار خارج می شویم، دو دانشجو، کلمن ِ آب نارنجی رنگی را می برند داخل اتاق، در ِ اتاق را هم می بندند و می روند. کاری شایسته. به هر حال، داوطلبان اصفهانی حق ِ خوردن و آشامیدن دارند و اساساً کسی اینجا آنقدر دگم نیست که این رفقا را از حقشان محروم کند.یک پوئن مثبت! 

«پیرو پاسخ تان به سوال قبل، چه نوع موسیقی ای گوش می دهید؟ از کدام خواننده ها؟»

 گزینش گر ِ سوم، پشت یک میز شبیه میز ِ خوان ِ قبل نشسته. «الا بذکر الله تطمئن القلوب» بزرگی جلویش، نقش حائل میان میز من و او را بازی می کند. آرامشم می دهد این آیه. همیشه آرامشم می دهد...می رسم به سوالات آقای خوان سوم. به گمانم، هدف ایشان بیشتر ترمیم ِ نکات ِ مبهم مانده از مصاحبه ی قبل است. این را از تاکید بسیار زیادش روی موسیقی می فهمم. انگار قبلی ها خوب متوجه نشدند که من دقیقاً نسبتم با موسیقی چیست. سوالات این آقا، جدی تر اند. وارد مقوله ی محتوا می شود و من هم راحت جوابش را می دهم. که اگر آلبوم خوبی منتشر شود،اندکی پرس و جو می کنم و شاید بخرمش. می گویم که «موزیک باز» نیستم اما به عنوان یک طرفدار، معمولاً خوب های پاپ، و گاهی خوب های سنتی را دنبال می کنم. و البته مجاز بودن برایم فاکتور مهمی است در این حوزه. می گذرد از این موضوع و اندکی درباره ی فعالیت های فوق برنامه ام می پرسد. قصه ی نشریه هایم در دبیرستان و کلاً علاقه­ام به این کار را برایش تعریف می کنم و...نقطه.

«آیا در جلسات اخلاق شرکت می کنید؟ کجا؟چقدر؟»

پنج ساعت مصاحبه شفاهی+ انتظار در دانشگاه امام صادق(ع)  بالاخره تمام می شود. فرم نظرسنجی درباره ی گزینش را با همه ی انتقاداتم پر می کنم. توصیه های آخر را هم می شنوم. این که فرصت تغییر رشته های انتخاب شده وجود دارد و نیمه ی دوم شهریور نتایج می آید و... دیگر خداحافظ! تشکر می کنم و پله ها را، دو تا یکی پایین می آیم و می افتم در میان درختان انبوه! خرامان و شاد، سرخوش از یک تجربه ی جدید و البته کوشا برای فراموش کردن نقاط تاریک این تجربه، در فضای دانشگاه قدم می زنم. به سمت درب خروج. بدون هیچ بهانه ای، صدای آرمان گرشاسبی در گوشم می پیچد:«

آشوبم

آرامشم تویی

به هر کرانه ای سر می کشم تویی

بیا

که بی تو من

غمِ دوصد خزانم.»

 

 ***

پس نوشت:  چند روزی پس از پایان این مصاحبه، دانشگاه یک دانشجو را مامور پرس و جو از دوستان و فامیل هایی که آدرس داده بودم می کند. کاری که انتظارش را داشتم، اما انتظار این شیوه اش را نه. انتظار اینکه به دوست من زنگ بزنند و شماره ی دوستان دیگرم را بگیرند(که به نظرم یک جور توهین به من است) نداشتم. انتظار این که همان سوالاتی که از من پرسیدند را بارها و بارها، دوباره از خودم و دوستانم بپرسند نداشتم. انتظار اینکه از دوستانم بخواهد چهل دقیقه حضوری خدمت آقای دانشجو برسند که درباره ی من حرف بزنند،نداشتم. انتظار اینکه حتی حاضر نباشند به دوستانم زنگ بزنند و با پیامک ازشان بخواهند که شما به من زنگ بزنید،نداشتم! خلاصه در این چند روز، نظراتم درباره دانشگاه کم کم تغییر کرد. و هنوز دارد تغییر می کند. صد البته که این قبیل حرف ها، نه از انبوه متقاضی این دانشگاه کم می کند، نه از صفای فضای دانشگاه! و نه از انبوه امکاناتش....  

۹۳/۰۵/۲۴
محمدصالح سلطانی

دانشگاه

نظرات  (۳)

میدونی که دانشگاه های زیادی با رتبه ات قبول میشی دیگه؟ فکر نکنم چیزی جز نظر شخصی ات برای رفتن به امام صادق مهم باشه. جای تو بودم نمی رفتم. حتی اگه شخصیت و کاراکترت هم ضمیمه میشد بهم، نمی رفتم!! نمی ارزه که بخوای به جوی بری که دوستش نداری به خاطر امکانات. حالا مثلا استخر و اینا خیلی بخش مهمی از زندگی ات رو تشکیل میده؟ مسئله استاد، دانشجوها، آدمهای اونجا مهم تر از این قضیه است و اگه آدمهاش رو بیشتر از جاهای دیگه می پسندی، با کله برو مکث هم نکن!
راستی کنکور ریاضی دادی یا انسانی؟! جای سوال شده برام!

پاسخ:
پاسخ:
پیش از اعلام نتایج، در شرایطی که احتمال هر رتبه ای را می دادم،تصمیم به شرکت در گزینش این دانشگاه گرفتم و چهارده رمضان برای گزینش شفاهی دعوت شدم. همین. کنکور ریاضی هم دادم. دانشگاه امام صادق برای تمام رشته هایش به طور کلی و برای اقتصاد و مدیریت ش به طور خاص از ریاضی-فیزیک پذیرش می کند.
فکر می کنم صرف نظر از هر موضوعی، دیدن آن دانشگاه و آن آدم ها یک تجربه ی جالب بود برایم. از لحن مطلب هم باید متوجه شده باشی که برنامه ام برای رفتن به دانشگام امام صادق چیست!؟!
:)))
آدرس وب شما رو یکی از دوستان دادن گفتن خاطرات امام صادق رفتنتون رو نوشتید. و الحق که خوب بود.
البته برای من سمت چپی خیلی سوال می پرسید. وسطی اوائل جلسه بلند شد رفت. سوالا خوب بودن. فقط یه ذره درگیر لفظی شدیم باهاشون ک کار به جاهای باریک رسید:))
امام صادق جای خوبی ـست اما نه برای درس خواندن. صرفاً برای شرکت در مراسمات شب قدر و استفاده از استخر و سالن بدن سازی!

ممنون از متن جالبتون!

پاسخ:
پاسخ:
بله. البته که با نظرتان موافقم. دانشگاه خاصی ست. روحیه ی خاصی هم می طلبد. به قول همان رفیقمان که بنده را به شما لینک کرده(اگر دبیرستان تان
را درست حدس زده باشم) آن دانشگاه، دانشجوی مسلمان ِ امام صادقی می خواهد! یک مسلمان، با المان های خاص خودشان. انقلابی ِ امام صادقی می خواهند، نه الزما یک دانشجوی انقلابی!!

خدا کند هر کس می رود آنجا، به خاطر فوق لیسانس پیوسته و استخر و بدن سازی نرود. با چشم باز بروند انشا الله که مثل یکی از دوستان، یک ماهه از دانشگاه فرار نکنند!!:)

سلام!
من یک امام صادقی ام، البته نه با همه آن المان های خاصی که گفتی !!
متنت رو دوست داشتم! به خاطر همان روحیه فعالی که رفیق مصاجبه گرمان گفته بود و همان صراحت صمیمیتی که خودت گفتی!

امام صادق اگر مثل همه چیز هایی که دیدی باشد، مثل خیلی چیز های دیگر هم هست که ندیدی شان حتما. آن چیزهای نادیده البته نه خیلی به دردت می خورد و نه خیلی مهم است(پراگماتیست!!)
اما خواندن روایت تو هم خیلی به درد ما می خورد و هم خیلی مهم است برای مان، پس خیلی خیلی ممنون برای این روحیه ی انقلابی !!


پاسخ:
سلام دوست عزیز امام صادقی :)

بنده به امام صادقی ها ارادت دارم و این دانشگاه و شما دانشجویانش را از رویش های انقلاب می دانم. اما خب، چرخ تقدیر طوری چرخید که من بیایم این طرف و شما باشید آن ظرف ؛و البته همه ی ما باشیم در یک طرف که نامش انقلاب است! 

خوشحالم از اینکه شما این یادداشت را می خوانید و نظر می دهید. امیدوارم باز هم به این وبلاگ بیایید و نظر بدهید.
یاعلی 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">