میم،صاد

الف لام میم صاد

میم،صاد

الف لام میم صاد

میم،صاد

الف لام میم صاد...کتابى است که به سوى تو فرو فرستاده شده است، پس نباید از آن تنگدلى یابى، تا بدان هشدار دهى، و پندآموزى براى مؤمنان باشد.

سوره اعراف. آیات اول و دوم

اربعین‌نامه

پنجشنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۷، ۰۶:۳۹ ب.ظ

هوالحی


بعد مدت‌ها... این بار با دستِ پر برگشتم به این خانه‌ی قدیمی و دوست‌داشتنی... 

خاطره‌ام از یک شب طولانی و خاص در مسیر پیاده‌روی اربعین، پیش چشمان شماست.

 توفیقی باشد، متن‌های مفصل‌تری از این تجربه‌ی نابِ انسانی خواهم نوشت...




وظیفه‌ام این است که تکه‌نانِ لواشی را با چند تکه خیارشور پر کنم و بدهم دست نفرِ بعدیِ زنجیره، که دو قرص فلافل بگذارد لای نان، ساندویچش کند و بدهد دست کسی که سرِ صف ایستاده. تکه‌نان، پیش از آن‌که به من برسد با چند برش گوجه‌فرنگی رنگ و لعاب سرخ گرفته و مخلفاتِ ساندویچ فلافل، با خیارشورهای من کامل می‌شود. امسال، اولین سالی است که موکب دانشگاه در کنار شربت و چای و میوه، توزیع ساندویچ فلافل را هم به برنامه‌هایش اضافه کرده. پایانه مرزی مهران امکانات مناسبی برای پذیرایی از این همه جمعیت ندارد و اگر همین چند موکبِ دم مرز هم نبودند، احتمالا شرایط برای زوار خیلی سخت‌تر از وضع فعلی می‌شد. صف‌های طولانی سرویس بهداشتی و پیاده‌روی‌های چندین کیلومتری و گردوغبارِ همیشگی را اما با پذیرایی‌ گرم و صمیمی موکب‌ها می‌شود یک جوری تحمل کرد و گذراند. برای آن‌هایی که انفرادی و بدون کاروان سفر می‌کنند، مرز یک گذرگاهِ حداکثر دو-سه ساعته است. می‌آیند، در صفِ خروج می‌ایستند، با سلام و صلوات زهرِ انتظار در هوای خشک  مهران را می‌گیرند، مهر خروج از ایران و ورود به عراق را روی گذرنامه‌شان می‌بینند و می‌روند سمت پایانه‌هایی پر از اتوبوس و تاکسی که با قیمت مصوب، می‌بردشان به نجف. اوضاع برای کاروان‌هایی که اتوبوس‌ ایرانی‌شان را همین‌جا رها می‌کنند و خاک عراق را با اتوبوس عراقی طی می‌کنند هم بد نیست. حداکثر پنج-شش ساعت معطلی در مرز دارند که قابل تحمل است.


ما اما تا حالا، حدود هشت ساعت است که معطل مهرانیم. دم‌ِ نماز ظهر بود که رسیدیم و ماشین‌مان ایستاد در صف «کاپیتاژ». صفی که نه سرش معلوم بود و نه تهش. یکی دوساعتی را به نماز و ناهار گذراندیم به این امید که صف، پیش برود و ما را در این خشکیِ بی‌انتها معطل نکند. جلو نمی‌رفت اما. راننده‌ها می‌گفتند دست‌کم تا شب معطلیم. این شد که راه کشیدیم به سمت موکب‌ها و خودمان را با کمک به خادمینِ موکب دانشگاه در مرز، سرگرم کردیم. گاهی شربت می‌ریختیم و گاهی نارنگی توزیع می‌کردیم و البته وسط همه اینها تا می‌توانستیم به شربت‌ها و نارنگی‌ها و فلافل‌ها ناخنک می‌زدیم.  اینجا برکت فراوان است و کسی نیست که دنبالت بیفتد و آن‌چه بر می‌داری را شمارش کند و به حسابت بزند. اینجا حساب همه با یک نفر است که «لایحتسب» می‌بخشد.


تمام عصر را به کمک در موکب گذرانده‌بودیم و کم‌کم داشتیم خسته می‌شدیم. آن‌هایی که برای خدمت در «موکب الزهرای دانشگاه صنعتی شریف» آمده‌اند، یا وقت سفر اربعین را نداشتند، یا پولش را، یا اینکه بناست بعد چند روز کار در موکب، دنباله‌ی همین مسیر را بگیرند و بروند آن طرف مرز. خلاصه تکلیف‌شان معلوم است و می‌دانند تا چند روز دیگر باید اینجا باشند و کِی می‌خواهند بروند آن طرف. ما اما از عصر دیروز که راه افتادیم، قصدمان معلوم بوده و هر دقیقه معطلی در مرز، از فرصت زیارت‌مان در نجف کم می‌کند. دم غروب بود که رفتیم توی چادرهای اسکانِ خدام موکب و شروع کردیم به چرت زدن و غر زدن. «پس چی شد؟»، «این صفِ کوفتی کِی تموم میشه؟» را می‌پرسیدیم و «میگن 150 تا اتوبوس جلوتر از اتوبوس ماست» « بعیده امشب بتونیم بریم اونطرف» را جواب می‌گرفتیم. بعد نماز مغرب، تنها راه‌مان ادامه‌ی کار در موکب بود. بچه‌های موکب از بودنِ این همه نیروی تازه خوشحال بودند اما ما نگران لحظاتی بودیم که قرار بود در ایوان نجف باشیم و نیستیم. من هم بعد مغرب، آمدم توی تیم توزیع فلافلِ شام و حالا ایستاده‌ام در زنجیره‌ای که فلافل‌های دست‌ساز بچه‌های شریف را می‌دهد دست این همه زائر که نه ابتدای صف‌شان پیداست و نه انتهای‌شان. زائرانی که برای یک تمنای جمعی، برای یک التماس همگانی از خدا دارند می‌روند سمت میقات. می‌روند که فریاد بزنند و «فرج» را خواهش کنند. آدم‌هایی که بعدِ 1400 سال، هنوز خون حسین را- گرم و جوشان- بر زمین می‌بینند و مصیبتش مثل شعله‌ای زنده و سوزان، جان‌شان را به آتش می‌کشد. هزارهزار آدم، زن و مرد، پیر و جوان، راست‌قامت و قدخمیده، لبخندزنان و اشک‌ریزان دارند از این طرف مرز به طرفِ دیگرش فرار می‌کنند و ما هم که باید در میان‌شان باشیم، فعلاً خورده‌ایم به تابلوی «ایست» و منتظرِ اجازه‌ی خروج دقیقه‌ها را می‌شماریم.


ساعت دارد از هشت می‌گذرد و به این فکر می‌کنم که راه فراری از این برزخ داریم یا نه؟ شرایط فعلا اینطوری است: از 4 اتوبوس کاروان دانشگاه، دو اتوبوس از مرز رد شده‌اند ولی آن طرف- در خاک عراق- معطل «بیمه‌» اند. یک اتوبوس هم در خاک عراق در راه نجف است و یک اتوبوس هم که خودمانیم. اگر بخواهیم از اتوبوس خودمان دل بکّنیم و انفرادی برویم سمت نجف، باید چند هزار دیناری پیاده شویم و البته ریسک پیدا شدنِ ماشینی که ما را تا نجف ببرد، در چنین ساعتی زیاد است. راه کم‌ریسک اما این است که مثل بچه‌های خوب همین‌جا بمانیم و صبر کنیم تا نوبت‌مان شود. نوبتی که معلوم نیست فردا هم برسد یا نه و با این حساب شاید مثل بچه‌های خوب اینجا نشستن، به قیمت از دست رفتنِ نجف تمام شود.


ساعت حدود هشت و نیم است که امیر-مسئول اتوبوس- می‌آید سراغ‌مان که وسایل را جمع کنیم و برویم آماده شویم برای خواب. می‌گوید اینجا سه-چهار چادر هست برای اسکان شبانه و ما هم چاره‌ای جز خوابیدن و انتظار کشیدن نداریم، به این امید که تا فردا صبح این صف وحشتناک جلو برود و بتوانیم برویم آن طرف. عصر، وقتی قرار بود بروم از یک بنده‌خدایی چند برچسبِ پشتِ گوشی با طرح‌های عاشورایی بگیرم و بیاورم برای توزیع بین بچه‌ها، وضعیت صف را دیدم. اتوبوس‌ها، مثل هیولا لای همدیگر ایستاده بودند و صدای خرخر موتورشان و بوی دود اگزوزشان بر همه چیز غالب بود. مردم لابلای همین خرخر و همین دود اما بساط پهن کرده بودند و لحظات را پشت سر هم می‌شمردند. اتوبوس پشت اتوبوس بود که قطار می‌شد و چند قدم جلو رفتن هم برای راننده‌ها رویا بود. مشکل از کجاست؟ دقیق نمی‌دانستند اما می‌گفتند کار، کار عراقی هاست که کارمندان‌شان آن طرف مرز کم‌کاری می‌کنند و البته دستگاه‌های X-Rey شان هم مشکل دارد و هر اتوبوس ایرانی که بخواهد از X-Rey رد شود باید چندین دقیقه معطل شود و برای همین، صف این همه طولانی شده. یکی دیگر اما می‌گفت موضوع، صنفی است و گاراژدارهای عراقی به اینکه دولت‌شان مجوز ورود اتوبوس‌های ایرانی در ایام اربعین را داده شاکی هستند و می‌گویند با این کار، نان‌شان آجر شده. برای همین جلوی ورود اتوبوس‌های ایرانی را گرفته‌اند و کار مختل شده. علت هرچه که باشد، اگر تعداد اتوبوس‌های معطل  را 200 دستگاه و اگر میانگین مسافرهای هر اتوبوس را 30 نفر فرض کنیم، امروز پنجشنبه 3 آبان 1397، حدود 6هزار نفر در مرز مهران انتظار می‌کشند و انتظار می‌کشند و انتظار می‌کشند...


امیر امر می‌کند برویم وسایل‌مان را از اتوبوس بیاوریم توی چادرها تا کار بازرسی و خروج از مرز برای اتوبوس راحت‌تر باشد. با مجتبی و محسن و سیدمرتضا راه می‌افتیم. توی راه، بساط مشورت‌مان هم پهن می‌شود. هر چهار نفرمان می‌خواهیم هرطور شده امشب برویم که فردا صبح را در نجف باشیم و دستکم یک روز کامل، دلِ سیر مولا را زیارت کنیم و از صبح شنبه راه بکشیم به جاده‌ی کربلا. باد و نم‌نمِ باران هم آغاز شده و همین،  قدرت تصمیم‌گیری‌مان را سخت کرده. یک راه ساده این است که از کاروان جدا شویم و انفرادی از مرز رد شویم و آن طرف چیزی در حدود 15-10 هزار دینار پیاده شویم و تا صبح برسیم نجف. محسن برای اینکه خیال‌ خودش و خودمان را از موافقتش با این راه راحت کند، از دینارفروشِ سرِ مرز که هر هزار دینار را 12500 تومان می‌فروشد، 20 هزارتا می‌خرد.  تا برسیم به اتوبوس و وسایل‌مان را برداریم، خروج انفرادی از مرز، با اکثریت قاطع آرا رای می‌آورد. هیجان‌زده به همدیگر نگاه می‌کنیم و آماده یک ماجراجویی در آن سوی مرزهای ایران می‌شویم که می‌بینیم یکی-دو گروه دیگر از بچه‌های کاروان هم با همین خیال، از چادر بیرون زده‌اند و دارند می‌روند طرف مرز. وسط مشورت دادن به یکی از این گروه‌ها هستیم که یک راننده‌اتوبوس صدایمان را می‌شنود و از خطرات جاده‌های عراق در شب‌ها و از بی‌احتیاطی راننده‌های عراقی می‌گوید و اضافه می‌کند:«خانواده‌هاتون چشم انتظار شماهان. ریسک نکنید.» که این جمله‌اش آب سرد می‌شود روی سرمان. نگاه نگران مادرهایمان را تصور می‌کنیم و قید ماجراجویی را می‌زنیم. کوله‌ به دوش، زیر بارانی که فعلاً نرم است اما صدای آسمان خبر از شدید شدنش می‌دهد، راه می‌افتیم سمت چادرها. در مسیر برگشت به سمت امیر و بقیه اما هنوز دل‌های من و محسن و مجتبی میل به رفتن دارد. سیدمرتضا منصرف شده و دستشوییِ خلوت و تاریک و تمیزی که پشت دیوارهای یک پادگان مرزی پیدا کرده‌ایم، می‌شود محل جدایی او از ما. سه نفری، حیران و معطل توی راه‌های خیس قدم می‌زنیم. وضعیت چادرها حسابی از بابتِ سرماخوردن و زهرمار شدن سفر، نگران‌مان کرده و میلِ برگشتن به سمت‌شان را نداریم. نه وسیله‌ی درست و درمانی برای گرم کردن آن‌جا بود و نه در و پیکر درست و حسابی داشت. تنها سلاح‌هایمان برای فرار از باد و باران شبانه‌ی مهران، فقط یک سقف پارچه‌ای بود با دو پتوی زبرِ سربازی که باید تا صبح، سالم نگه‌مان می‌داشتند.  یک مسجد نیمه‌ساز پیدا می‌کنیم که تقریباً تمامش با زائرهای منتظر پر شده. همه‌جایش را خوابیده‌اند جز تکه‌ای که زیر گنبد است و سرپوشیده نیست و دست‌کمی از چادر ندارد. مسجد را ترک می‌کنیم و می‌رویم زیر باران.


فکرهایمان را مرتب می‌کنیم و می‌ریزیم روی هم. در شرایط فعلی سه راه داریم: 1- عبور انفرادی از مرز و انتظار برای سوار شدن ماشین و رفتن سمت نجف، که پرریسک‌ترین راه ممکن است. هم از جهت اینکه معلوم نیست ماشین گیر بیاوریم و هم از این جهت که جاده های عراق، خطرناک‌اند. 2- بازگشت به چادر و سر کردن امشب تا صبح فردا، که با توجه به وضعیت مرز فقط اتلاف وقت است و با توجه به وضعیت خود چادرها، به معنای افزایش احتمال سرماخوردگی. 3- خوابیدن در اتوبوس‌ها. که عاقلانه‌ترین راه ممکن به نظر می‌رسد. راه سوم، مسیر عقل است و راه اول، راه دل. هرطور حساب می‌کنیم، ریسک و هزینه راه اول به فقط یک ساعت بیشتر در نجف بودن هم می‌ارزد. باران دارد شدت می‌گیرد و وقت زیادی برای انتخاب نداریم. تصمیم می‌گیریم برای راه اول استخاره کنیم. قرآن؟ نداریم. از آن چند نفری که بغل اتوبوس‌هایشان بساط کرده‌اند هم می‌پرسیم، ندارند. راهی جز استخاره با تسبیح نداریم. مجتبی رو به قبله می‌ایستد و دعایش را می‌خواند. همیشه اولین گزینه‌مان برای ایجاد اتصال با عالم بالا، مجتبی است. اولین گزینه برای امام جماعت ایستادن، اولین گزینه برای زیارت عاشورا خواندن  و اولین گزینه برای استخاره. خوب نمی‌آید. چند دقیقه‌ای روی نیت استخاره و شرایطش بحث می‌کنیم بلکه راه فراری برای گریز از این «بد آمدن» پیدا کنیم. نمی‌شود. به ناچار، راه سوم را انتخاب می‌کنیم و می‌رویم سراغ اتوبوس. راننده‌ها، تمام چراغ‌ها را خاموش کرده‌اند و یکی‌شان پشت فرمان و دیگری توی اتاقکِ بارِ اتوبوس خوابیده‌اند. در می‌زنیم و اجازه ورود می‌خواهیم. می‌گویند نه. همین‌قدر رک و صریح. اصرار می‌کنیم اما می‌گوید امکانش نیست و بروید پیش بقیه بچه‌ها. در دل‌هایمان به سرماخوردگی و لرزه‌ی تا صبح سلام می‌کنیم و راه می‌گیریم سمت عقب و برگشتن به سراغ چادرها. دل‌هایمان گرفته و فقط با «حتما یه حکمتی توش بوده» به خودمان دلداری می‌دهیم. شاید امسال نجف در تقدیرمان نیست. شاید بناست به سبک خود عراقی‌ها  به« زُر و انصرف» اکتفا کنیم. شاید قسمت نیست یک دل سیر حضرت مولا را در ایوانِ خانه‌ی پدری ببینیم. نمی‌دانم. نمی‌دانیم. گیج‌شده‌ام. گیج‌شده‌ایم. 


هرطور حساب می‌کنیم این صف لعنتی زودتر از ظهر فردا به ما روی خوش نشان نمی‌دهد و با احتساب مسیر حدوداً 10 ساعته‌ی مهران تا نجف، عملا فرصتی برای زیارت حرم امیرالمومنین(ع) نداریم و اگر بخواهیم بیشتر نجف بمانیم باید قید یک روز پیاده‌روی را بزنیم که این هم خوب نیست و... توی همین فکرها و بحث‌هاییم و داریم از طاقِ بزرگِ دمِ مرز رد می‌شویم و می‌رویم سمت چادرها که موبایل مجتبی زنگ می‌خورَد. امیر است. می‌گوید دو اتوبوسِ دیگر، آن طرف مرز همچنان معطل‌اند و چون فکر نمی‌کردند کارِ بیمه و این ماجراهایشان طولانی شود، غذا همراه‌شان نیست. می‌گوید شامِ امشب را هم با کیک و ساندیس سر کرده‌اند و برای صبح فردا هم صبحانه ندارند. و این یعنی دو-سه نفر از اتوبوس ما باید مامور انتقال غذا و وسایل صبحانه به آن دو اتوبوس شوند. مجتبی مساله را به من و محسن هم می‌گوید و حکمت بد آمدن استخاره برایمان روشن می‌شود. به اتفاق قبول می‌کنیم و می‌رویم سمت موکب. به قاعده‌ی هفتاد-هشتاد نفر وسایل صبحانه و یک وعده غذایی را باید سه نفری برسانیم به اتوبوس‌های آن طرف مرز. بیش از سه نفر هم نمی‌توانیم باشیم چون جای خالی بیشتری در آن دو اتوبوس وجود ندارد. حاج‌ عباس هم همراه‌مان می‌شود برای رساندن بار آذوقه به مرز. مدیر یکی از شرکت‌های اقماریِ اطراف شریف است و یکی از اولین موسسان هیات دانشگاه.  نیسانِ آجری‌رنگِ شاسی‌بلندش را این روزها وقف موکب دانشگاه در مرز کرده. برای آن وضعیت، چنین ماشین مدل‌بالایی وصله ناجور است اما حاج‌عباس چنان از این شاسی‌بلندِ نازنازی کار می‌کشد که کار موکب، هیچ‌جوره زمین نمی‌مانَد. وسایل را به زحمت و زیر بارانی که تا سرِ ساق‌هایمان را گلی کرده، بارِ نیسانِ لوکسِ حاجی می‌کنیم و سوار می‌شویم. چند متر جلوتر، ایست بازرسی است و اجازه ورود ماشین به پایانه مرزی را نمی‌دهند. حاجی اما با دو-سه جمله شرح شرایط، دل سربازها و سرهنگ‌ها را نرم می‌کند. ماشین را درست دمِ ورودیِ پایانه پارک می‌کند و می‌رود برای ارزیابی شرایط و پیدا کردن نزدیک‌ترین راه برای ما. دست‌هایمان از توان افتاده و یله می‌شویم روی صندلی‌های نرم ماشین تا حاجی برسد و بگوید چطور باید این همه بار را سه نفری ببریم آن طرف. محسن می‌گوید:« حالا که شب جمعه‌ست خوبه یه دعای کمیل هم بخونیم.» و انتخاب اولمان برای امور معنوی-مجتبی-، شروع می‌کند به خواندن. توی نیسان مدل‌بالا، رو به کربلا و چشم‌انتظار برای تقدیری که نمی‌دانیم ما را به نجف می‌رساند یا نه، دعا را زمزمه می‌کنیم...


کمیل که تمام می‌شود، حاجی هم می‌رسد. می‌گوید هیج راهی نیست جز اینکه بارها را دست بگیریم و گیت‌های مرزی را رد کنیم تا برسیم به بچه‌ها. رسول و محمدحسین و علی‌محمد درست آن طرف، دمِ ورودیِ خاک عراق منتظرند تا ما برسیم. تا جایی که دست‌هایمان جا دارد، پر از بارشان می‌کنیم. کوله‌های سنگین روی دوش و بسته‌های سنگین به دست، زیر بارش تند و تیز باران گیت‌های مرزی را رد می‌کنیم. حالا ساعت نزدیک دوازده شب است، شاید هم دیرتر. حاج‌عباس هم با همان اکسیری که نمی‌دانیم از کجا آورده، دو گیت اول را  با متقاعد کردن سربازها رد می‌کند و تا آخرین گیت که محل زدن مهر خروج است بدون پاسپورت همراه‌مان می‌آید. از اینجا به بعد اما خودمان سه تاییم. سه تایی که روی هم شاید 200 کیلو هم نشویم و احتمالاً آخرین گزینه‌های قابل طرح برای انتقال چنین حجم باری هستیم. باری که شامل پنج-شش بسته شیر و خامه‌ی بیست-سی‌تایی است و چندده قطعه نان لواش و البته پنجاه-شصت ظرف قورمه‌سبزی. مهر خروج از ایران را می‌گیریم و از حاجی خداحافظی می‌کنیم و بارها را زیر یک سقف دپو می‌کنیم. هرطور حساب می‌کنیم کارِ ما سه تا نیست. راه حل؟ کمک گرفتن از بقیه زوار. مجتبی و محسن جلو می‌روند و اولین زائرانی که اوضاع ما را می‌بینند، برای کمک پیش‌قدم می‌شوند. مسیر تقریبا 500 متریِ میان دو کشور را طی می‌کنیم و آن طرف مرز، در ورودیِ عراق بارها را زمین می‌گذاریم. اکیپِ سه‌نفره‌ی اتوبوس 1 و 2 درست پس از گیت ورودیِ خاک عراق انتظارمان را می‌کشند. بارها را جلوی پای‌شان روی زمین می‌گذاریم و نفس راحتی می‌کشیم. صبحانه‌ی بچه‌های دو اتوبوس فراهم شده. ماموریت ما هم انجام شده و در خاک عراق هستیم.


شب را تا صبح، در خاک عراق و توی اتوبوس‌2 می‌گذرانیم. بعد نماز هم راه می‌افتیم سمت نجف. خبر می‌رسد اتوبوس خودمان حدود ساعت یک ظهر توانسته از صفِ 150 تایی گذر کند و بیاید این طرف. ما 6 عصر، دم مغرب، با حالتی که معمولاً آدم‌ها بعد سه روز پیاده‌روی تا کربلا دارند، به نجف می‌رسیم. خسته و خاکی. حالا احساس می‌کنم بیشتر شبیه یک زائر واقعی شده‌ام. زائری که به امامش پناه آورده.  سه-چهار ساعت زودتر از اتوبوس خودمان رسیده‌ایم. هرطور حساب می‌کنیم، ارزشش را داشت. حالا ما در نجفیم. پیش پدر. گنبدش را با چشمانمان به آغوش می‌کشیم و یک دلِ سیر زیارتش می‌کنیم. وسط زیارت‌نامه خواندن، چشمم به برچسبی می‌افتد که عصر دیروز توی مهران زده‌بودم پشت گوشی‌ام. با خط خوش وسط یک زمینه‌ی سبز نوشته:«امیری حسین و نعم الامیر.»


۹۷/۰۸/۱۷
محمدصالح سلطانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">