میم،صاد

الف لام میم صاد

میم،صاد

الف لام میم صاد

میم،صاد

الف لام میم صاد...کتابى است که به سوى تو فرو فرستاده شده است، پس نباید از آن تنگدلى یابى، تا بدان هشدار دهى، و پندآموزى براى مؤمنان باشد.

سوره اعراف. آیات اول و دوم

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «واگویه» ثبت شده است

خاک‌آموزی

انگار قسمت است که بخشی از هر تابستان ِ دوره‌ی دانشجویی‌ام، با یک دوره،طرح یا اردو همراه باشد. سال گذشته که قسمت بود و 45 روز ِ وسط تابستان را میهمان ِ «طرح ولایت»بودم. طرحی با محوریت آموزش فلسفه و همراه با خاطرات ِ بسیار خوش و تجربه‌ای جذاب. آن تجربه البته مرا فیسلوف نکرد و حتا آنقدر هم فریبنده نبود که مرا بکشاند به «تداوم»ش. اما آن قدری فلسفه یادم داد که بتوانم گلیم خودم را در این دنیای پر از حرف، بیرون بکشم و پایه‌ی اعتقادم را بتن ریزی کنم!


امسال اما،اگر خدا بخواهد، مهمان ِ تجربه‌ی متفاوتی هستم. تجربه ای با عرض و طول کمتر از طرح ولایت ولی احتمالاً عمق بیشتر: «جهادی». یک سفر ده روزه برای ساختن. جایی در خراسان جنوبی و در 20 کیلومتری مرز افغانستان. پیش ِ مردمانی در دوردست که انگار آرام آرام زیر ِ صفرهای فیش نجومی مدیران و در انعکاس ِ رزق و برق دفترهایشان دارند فراموش می‌شوند. مردمی که قرار بود ولی نعمتان این کشور باشند. قرار هنوز هست اما انگار بخشی از آن آدم‌ها که قول و قرار را گذاشتند، رنگ عوض کرده‌اند.


آنجا خبری از اینترنت نیست، غذا هم یحتمل باید از این «حاضری»هایی باشد که پسران دانشجو بلدند درست کنند. بقیه اش،هرچه هست، بیابان است و گوسفند و شتر و مزرعه و....خاک! داریم می رویم«خاک‌آموزی». حالا نوبت خاک است که چیزهایی یادم دهد. می خواهم ده روز لباس کهنه تنم کنم، بیل دستم بگیرم، چفیه خیس کنم روی سرم بیندازم و «کار»کنم. روی خاکی که از محروم ترین خاک های این سرزمین است. در روزگاری که دوران ِ «خون‌آموزی» به سر آمده و پرچم‌های سفید بالا رفته است، خاک‌آموزی تنها فرصت ما فرزندان ِ فرزندان ِ فرزندان ِ انقلاب است برای فهمیدن ِ راز ِ این نهضت. برای فهمِ حرفهای پدربزرگ.....

 

***


بعد التحریر: از یک طرف دیگر که به ماجرا نگاه کنی اما، قصه فرق می کند. داریم می رویم «اردو». با رفقا. دور«هم» هستیم و خوش می گذرد. می گوییم می‌خندیم و با «هم» شوخی می کنیم  و خدمتی «هم» به محرومین!

همه ی این «هم»ها می تواند یک سفر جهادی را «هم»بزند با ناخالصی و تبدیلش کند به شوآفِ یک عده دانشجوی بسیجی ِ حزب اللهی در حوزه‌ی خدمت به مستضعفین. و یا حتا شاید این «هم»ها تبدیلش کند به یک مشت منّت که در ناخودآگاهِ ذهن ها،آوار شود بر سر مردمی که خدمتشان را خواهیم کرد. بالاخره کم چیزی نیست؛ فلان تعداد دانشجوی بهمان دانشگاه معتبر کشور ده روز از بهترین زمان ِ سالشان را گذاشته اند برای خدمت به محرومین و.....حتا این «هم»ها می تواند مغرور کننده باشد.....

دعا کنید برایمان،که جهادی ِ ما «هم»نخورد با این سنگ ریزه ها. دعا می کنم برایتان. هم پای ِ کار و هم اگر توفیقش شد، در حرم حضرت آفتاب....

 


پی نوشت: جهادی، یک فرصت بکر است برای دیدن آدم هایی که تاکنون کمتر دیده ام، و هم کلام شدن با مردمانی که صدایشان کمتر به پایتخت می رسد، و نفس زدن در اتمسفری که در دسترس ِ ما شهرنشین‌ها نیست به این راحتی...به جد بنا دارم از این سفر، توشه ای قلمی بردارم و سفرنامه‌ای بنویسم. «روزنوشت‌های جهادی» می تواند یادگاری خوبی باشند از این سفر.....قسمت شد، پس از سفر، منتشرشان خواهم کرد.

۴ نظر ۲۰ تیر ۹۵ ، ۲۲:۱۲
محمدصالح سلطانی