میم،صاد

الف لام میم صاد

میم،صاد

الف لام میم صاد

میم،صاد

الف لام میم صاد...کتابى است که به سوى تو فرو فرستاده شده است، پس نباید از آن تنگدلى یابى، تا بدان هشدار دهى، و پندآموزى براى مؤمنان باشد.

سوره اعراف. آیات اول و دوم

جهادی نوشت(2)

پنجشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۰۳ ب.ظ

للحق


این،روایت ِ یک روز بودن در کنار تیم پزشکی، و دیدن اوج رنج مردم  است. مردمی که انگار فراموش شده اند در انبوه دلمشغولی های نجومی مدیران، و صدایشان به مرکز نمی رسد....همین متن را با تغییراتی،در خبرگزاری دانشجو کار کردم. و شنیدم که در منطقه دیده شده و تاثیری هم گذاشته است....


این،اولین روایت من از اردوی جهادی است. اردویی به طول ده روز و عمقی بسیار بیشتر از ده روز.



انتهای راهرو


خورشید،روی دیوار خانه های کاهگلی ِ روستا نور می پاشد. در میان صدای خروس هاست که راه می افتیم. باید مسیر ِ محل اسکان تا محل قرار را پیاده طی کنیم. می شود از یک سوی روستا به سوی دیگرش.  در مسیر، توصیه های منشی ِ قبلی ِ گروه پزشکی را مرور می کنم:« دیروز ازدحام جمعیت خیلی زیاد بود و کار داشت به دعوا کشیده می شد. برای همین یک لیست آماده کردیم و نوبت دهی ِ امروز رو انجام دادیم. تو باید طبق این لیست،یکی یکی افراد رو بفرستی برای معاینه. همین. بقیه اش با دکترهاست...»


کار سختی به نظر نمی رسد. قرار است امروز، منشی ِ سه دندانپزشک ِ جهادی باشم که پنج روز است در بیمارستان ِ شهر حاجی آباد که می شود مرکز ِ شهرستان ِ مرزی و تازه تاسیسِ زیرکوه در استان خراسان جنوبی، به رایگان دندان ِ مردم را معاینه و در صورت توان معالجه می‌کنند. حس می کنم کار ِ امروز، حکم تبعید را برای کسی مثل من دارد ،که روزهای قبل را به بیل زنی و ملات سازی برای تیم عمرانی گذرانده بودم!


سمندِ طلایی رنگی مقابل ِ در ِ محل ِ اسکان ِ پزشکان توقف می کند. مسیر ِ پر پیچ و خمِ روستای محمدآباد تا شهر حاجی آباد را پانزده دقیقه ای طی می کنیم. نگاه دوباره ای به محتوای کیفم می اندازم: شارژر موبایل، یک دفترچه و خودکار برای رتق و فتق ِ امور و ثبت وقایع به علاوه ی یک کتاب! احتمالاً فرصت زیادی برای مطالعه خواهم داشت، اینترنت هم اگر در حد ِ یک مرکز شهرستان ِ خوب باشد، می توانم پس از چند روز دلی از عزای نت در بیاورم!


اولین چیزی که روی در ِ مرکز ِ بهداشتی جلب توجه می کند،یک اطلاعیه ی تایپ شده است:«نوبت دهی ِ دندانپزشکی ِ رایگان به اتمام رسیده است. لطفا سوال نفرمایید.»عجیب نیست که متقاضی ِ دندان پزشکی ِ رایگان در همچه منطقه ای زیاد باشد. لیست ِ بیماران ِ نوبت دهی شده برای امروز را هم چسبانده اند پشت شیشه ی پذیرش. نگاه می کنم،تفاوتی با لیستی که در دست من است ندارد.


پزشکان به اتاق مخصوص آماده سازی می روند و من با کمی پرس و جو، اتاق پزشکان ِ گروه جهادی را پیدا می کنم. اتاقی است در انتهای آخرین راهروی مرکز. یک میز و صندلی هم برای منشی در راهرو گذاشته اند و چند صندلی برای مراجعین. چهار نفر منتظر نشسته اند. یکی دوتایشان از قبل نوبت گرفته اند و یکی دوتایشان نه. که برای آنها که نوبت نداشتند،توضیح می دهم که نوبت دهی از روزهای گذشته انجام شده و متاسفانه ما شرمنده ی شما هستیم و امکان معاینه نیست. من به همین راحتی کلمات را بیرون می دهم اما کاملاً مشخص است که هضم این کلمات، برای مراجعین راحت نیست:

-کِی نوبت دهی شده؟ چرا ما متوجه نشدیم؟

-نمیشه حالا صبر کنیم ؟ شاید اینایی که اسمشون توی لیست هست نیان....

*

گرم ِ پاسخ دادن به همان یکی دو مراجعه کننده‌ی بی نوبت هستم که سیلی از مردم، سرازیر می شود به انتهای راهرو. دور ِ میزم را گرفته اند و هرکس به نحوی خواهان ِ ورود به اتاق دندانپزشکان است. دکترها اما هنوز نیامده اند. جوانی از روستای مرزی ِ «ملکی» ،که می گوید صد کیلومتر با حاجی آباد فاصله دارد، آمده و می خواهد خواهرانش را برای معاینه بفرستد داخل.  اسمش اما در لیست نیست و جواب من،بنا به وظیفه،مشخص است:« نمی شود!» جوان اما می گوید دندانپزشکانی که برای سرکشی به روستایشان آمده بودند، گفته اند بروید حاجی آباد کارتان را انجام می دهند! ما اما نه آن دندانپزشکان را می شناسیم و نه هماهنگی ِ خاصی با آنها داشته ایم. پس جواب،مشخص است:«نمی شود!». جوان اما عصبانی می شود و صدایش را بالا می برد. مدعی است که در نوبت دهی تبعیض قائل شده اند و در لیست یک نفر از «نوطانی»ها یا «دهمرده»ها(از خاندان‌های مهم اهل سنت ِ منطقه) نیست. راست می گفت اما دلیل این اتفاق، تبعیض نبود. یک ناهماهنگی ِ تلخ بود که باعث  شد روستاییان ِ منطقه کمی دیر از حضور پزشکان جهادی مطلع شوند و دیر برسند و نوبت،نباشد....


خانم دیگری با کودک خردسالش از روستای «چشمه بید»آمده و ادعایی شبیه ادعای همان جوان روستای ملکی دارد. نامش اما در لیست نیست.یکی دوساعتی را منتظر می ماند و وقتی جواب قاطعانه و مملو از شرمندگی من را می بیند، آرام آرام راهش را می گیرد و می رود....در میان این آدم ها، که آمدنشان یک جور تلخی دارد و ناامید رفتنشان صدجور تلخی ِ دیگر، یک نفر هست که آمده و مدعی شده که پزشکان گروه جهادی ما،غیرقانونی مشغول ِ طبابت هستند! برای این گزاره اش هم از مسئول پذیرشِ بیمارستانی که در آن مشغول بودیم شاهد مثال می آورد!! نیمی از ادعای مرد اما درست بود. «طبابت» پزشکان ِ گروه  ما،از آنجا که هنوز پزشک نشده بودند و دانشجوی سال آخر دندانپزشکی بودند و طبیعتا فاقد مدرک طبابت، قانونی نبود اما «مشغول»بودنشان در آن بیمارستان ،با طی شدن ضوابط قانونی و انجام هماهنگی ها بود. هرکسی هم اگر جای مسئولین ِ استانی با این حجم از محرومیت باشد، حاضر است به دانشجویان سال آخرِ جهادی ِ داوطلب، اتاق برای طبابت بدهد!


 آنهایی که از روزهای قبل نوبت گرفته اند، دفترچه بیمه هایشان را هم اینجا تحویل داده اند و یکی یکی از راه می رسند. خانم دکترها هم، نیم ساعت بعد از آن که به بیمارستان رسیدیم،روپوش پوشیده و آماده می روند داخل اتاق و حاضر می شوند برای طبابت! به ترتیب و بر اساس لیست، بیماران را برای معاینه ی اولیه می فرستم داخل. آنها که کارشان قابل انجام باشد، منتظر می مانند و به نوبت می روند برای انجام کار،که معمولا پر کردن یا کشیدن ِ دندان است.  بقیه اما باید بروند مرکز استان و کاری از دست پزشکان ِ جهادی ما برایشان ساخته نیست.


از آن جمعیتِ بی نوبت هنوز کم نشده و من دارم برای بار صدم می گویم:« اولویت با افرادی است که توی لیست هستند و دفترچه بیمه شون اینجاست. ولی خب ممکنه یک تعدادی از اینها نیان. اون وقت این احتمال،که احتمال کمیه،وجود داره که شما بتونید برید داخل. ولی من اصلا نمی تونم به شما قول بدم.»اقتدار دکترها در تایید این حرف و اینکه اصلاً اجازه نمی دهند لیست ِ ذخیره ای داشته باشیم هم، مزید بر علت می شود و خیلی ها را از همان راهی که آمده بودند باز می گرداند.


ساعت از 9 گذشته و وضعیت ِ انتهای راهرو تازه دارد به پایداری می رسد. خیلی از آنها که آمده بودند،نا امید شده و رفته اند. اکثراً آنها که در لیست بودند و امکان معالجه داشتند نشسته اند. چند نفرِ بی نوبت اما هنوز امید دارند و منتظرند. امیدی که از بیچارگی شان نشات گرفته. امیدی که شاید تلخ ترین امید ِ ممکن باشد....

 

وضعیت مراجعات به تعادل رسیده. همان تعادلی که معمولاً در مطب پزشکان ِ شهری و غیرجهادی هم دیده می شود. کتابم را در می آورم و شروع می کنم به خواندن. «تاریخ ایران مدرن» است. کتابی که حتی نامش برای کنایه زدن به این اوضاع و احوال کافی است. دارم کتاب «تاریخ ایران مدرن» را در جایی از همین ایران مدرن می خوانم! جایی که  برای مردمانش  کوچکترین و بدیهی ترین خدمات اجتماعی ِ مدرن هم یک آرزوست. اینجا هم جایی از ایران مدرن است اما برای نوبت دهی ِ پزشک ِ جهادی ِ داوطلب، از شدت و کثرت ِ مراجعت،کار به پلیس و پاسبان می کشد. اینجا جایی است که آبش هم مزه ی خاک می دهد. جایی که همین آب ِ با مزه ی خاک هم فقط چندساعت از شبانه روز در دسترس ِ مردم است. کدام ایران مدرن؟

*

ساعت به 13 می رسد و علی القاعده زمان استراحت دکترهاست. کار اما روی زمین است. تعداد مراجعین بالاست و کارِ بیشترشان هم طولانی. معالجه ی هرکدام چیزی در حدود 40 دقیقه زمان می برد. دکترها قصد تعطیل کردن کار را ندارند. مقرر می شود یکی یکی برای نیم ساعت بروند استراحت و ناهار و نماز،و دو نفر دیگر کار را ادامه دهند. وقتی این خبر را به مردم ِ منتظر می دهم، نشانه های لبخند روی صورت هایشان قابل ردیابی است.


من هم فرصتی می گیرم و برای ناهار و نماز  می روم. ناهار ِ امروزم،مفصل تر و بهتر از آن غذاهای اختراعی ِ تیم تدارکات اردو است. این هم البته حاصل ِ تشر ِ شدیدی است که مسئول ِ دندانپزشکان به مسئول ِ واحد ِ پزشکی ِ اردو زده بود سر ِ تدارکات اردو و مدعی شده بود این طور غذا دادن به نیروهای جهادی توهین به کرامت آنهاست. توهین که البته نبود اما حقیقتاً مشکل تدارکات اردو آنقدر جدی بود که در این دعوا،حق را به دکترها بدهم.

 

ساعت از 15 گذشته، همه ی دکترها استراحتشان را کرده اند و حالا هرسه مشغول طبابت اند. صف ِ دفترچه بیمه های روی میزم خالی شده و این یعنی دیگر از لیست فعلا کسی نیست!  خانم دکتر برای تعیین مریض بعدی از اتاق بیرون می آید. لیست را نشانش می دهم. اجازه می دهد که از خارج ِ لیست برای معاینه و در صورت امکان،معالجه بفرستم داخل. پیرزنی که از هفت صبح آمده بود و یکسره تا الآن نشسته بود، بلاخره به هدفش می رسد.سریع کارش را راه می اندازم. لبخندش حال خوبی بهم می دهد. چند نفر دیگری هم هستند که خارج از لیست آمده بودند و حالا این فضای خالی ِ ایجاد شده، می تواند باعث درمان ِ دندان آنها هم بشود. خارج ِ لیستی ها را که می فرستم داخل، یکهو حسرت تلخی سراغم می آید....ای کاش جوان ِ اهل روستای ملکی، و آن زن ِچشمه بیدی را ناامید نمی کردم، ای کاش مانده بودند....

*

طبق قرار قبلی، شیفت دکترها ساعت 18 تمام می شود و باید زنگ بزنم برای هماهنگی ِ ماشین. دکترها اما بنای رفتن ندارند و می گویند امشب تا 20 می مانیم! منی که هیچ کاری جز پشت میز نشستن،کتاب خواندن و یادداشت نوشتن نداشته ام خسته شده ام اما دکترها هنوز پای کارند.


چهار پنج مریض ِ آخر، در صف انتظار نشسته اند. یکی شان از همه بداقبال تر است. نامش در لیست بوده اما چون دیر آمده، نوبت را داده ایم به خارج لیستی ها و خانم دکترها هم راضی نمی شوند کارش را انجام بدهند.از فعالین بسیج و حلقه صالحین است و اطلاعات خوبی از وضعیت شهرستان در اختیارم می گذارد. سر ِ صحبت را هم خودش باز می‌کند.


ابتدا از وضعیت ِ پزشکی منطقه می گوید. اینکه در کل شهرستان یک دندانپزشک بیشتر نیست که آن هم آنقدر پول می گیرد که مردم ترجیح می دهند چشم انتظار ِ پزشکان ِ جهادی باشند. یک نفر می گفت هزینه‌ی دندان پزشکی گاهی معادل ِ حقوق ِ یک ماه ِ کشاورزی است. می گفتند این شهرستان به شدت نیاز به چشم پزشک و پزشک ِ زنان دارد. چندروز بعد که یکی از مسئولین پزشکی ِ استان خراسان جنوبی را می بینم،می فهمم که عمق فاجعه بسیار بیشتر از این حرفهاست و در تمام استان خراسان جنوبی،فقط 4چشم پزشک و 5 پزشک زنان مشغول به فعالیت هستند. آقای مسئول، گله می کند از دانشجویان ِعلوم پزشکی ِ بیرجند که پس از پایان تحصیل، می گذارند و می روند تهران! و دست استان را در پوست گردو می گذارند.


کمی هم درباره ی وضعیت ِ سیاسی استان صحبت می کنیم. می گویند در سال 92 اینجا جلیلی اول شده. و بسیاری از مردم منطقه منتظر ِ بازگشت احمدی نژاد هستند و خاطره ی حضور او در قائن را با شوق خاصی تعریف می کنند. می گویند بیشتر مردم این منطقه اصولگرا هستند. ترکیب نمایندگان استان هم این را تایید می کند. معتقدند روحانی به مناطق محروم رسیدگی نکرده و به او هرگز رای نخواهند داد. چند روز دیگر خواهم فهمید که در تمام این  اردوی جهادی، یک نفر مخالف احمدی نژاد نمی بینم!

*

ساعت به هشت می رسد. نوبت به جوانِ بسیجی نمی رسد و او،آخرین ناامید ِ امروز لقب می گیرد. خانم دکترها به شدت خسته اند. حدود 25 مریض و هرکدام در حدود 45 دقیقه را معالجه کرده اند و آماده ی رفتن می شوند. ماشین ِ اردو نمی آید و به ناچار ، آژانس می گیرم. در مسیر اما،  مدام صدای کارگر ِ بیمارستان توی گوشم است که امروز عصر،وقتی داشتم از آب لوله کشی، پارچ ِ خانم دکترها را پر می کردم، گفت:«میدونی اینجا کجاست؟ اینجا یک بخش از افغانستانه که وقتی داشتند نقشه رو می کشیدند،اشتباهی افتاده توی ایران!»

 

 

۹۵/۰۵/۲۱
محمدصالح سلطانی

جهادی

زیرکوه

نظرات  (۳)

۲۱ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۱۶ سینا طاهری
واقعا نمی‌دونم چی بگم؟؟؟
شاید همون سوالی که خودت پرسیدی (( کدام ایران مدرن؟؟؟ )) و یا جمله کارگر بیمارستان، خودش گویای همه چیز است
خدا به همه بچه‌های جهادی خیر و برکت بده! دمتون گرم
پاسخ:
خدا به شما هم خیر و برکت  بدهد....
۲۳ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۳۶ نوید رشیدیان
سلام!
«تاریخ ایران مدرن» ارواند آبراهامیان؟ می‌دانید کتاب به چه کسی اهدا شده؟
این متن انگلیسی اهدا (به منزلۀ تأیید نیست طبعاً)

In memory of the more than three hundred political prisoners hanged
in 1988 for refusing to feign belief in the supernatural


پاسخ:
سلام! 
آبراهامیان با این تقدیم نامه، عملا تکلیف خودش و نسبت من را با اعتقاداتش مشخص می کند. او از منافقین، که نسخه ی وحشتناک تری نسبت به داعش محسوب می شود، آشکارا حمایت می کند و خب این، حساب کار را دست آدم می دهد که با چه کسی طرف است. من اما "تاریخ ایران مدرن "این حامی منافقین را از این رو خواندم و ازش اسم آوردم که در آن، اعترافات جسورانه و جالبی درباره ی قدرت نظام جمهوری اسلامی و همین طور روایات تاریخی نسبتا معقولی از جنایات شاه دیدم. همین و نه بیشتر. 
موفق باشی! 
۰۲ مهر ۹۵ ، ۱۷:۴۲ نوید رشیدیان
سلام!
متن پاسخ به نظر من تغییر یافت!
پاسخ:
سلام. بله. چطور؟

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">