روایتی از یک دوران جدید
به نام خدا
فصل تازه
چهارم تیر ماه 93: کمتر از 24 ساعت تا برگزاری کنکور ریاضی-فیزیک سال 93 باقی مانده بود. شب کنکور را به فرموده جناب مشاور،اجازه درس خواندن نداشتیم و باید با تفریح،استراحت و آرامش می گذراندیم تا فردا. برای بعدازظهر،برنامه استخر داشتم. تا هم تنوعی باشد و هم به اندازه کافی انرژی ام تخلیه شود،بلکه شب را زود و با آرامش بخوابم! در حال خروج از استخر بودیم که دیدم دو چهره آشنا برای سانس بعدی وارد استخر شدند. امیرحسین و عباس، دوستانی که حداقل هفت سال می شد ندیده بودمشان.چهره هایشان هنوز رگه هایی از دوران دبستان داشت و خیره شدن ِ چندلحظه ای ِ من به امیرحسین و امیرحسین به من،تردیدی برایم باقی نگذاشت که خودشان هستند. خود ِ خودشان. بازی روزگار بود که پس از سالها،دوستان دبستانی ام را دوباره در شبی ببینم که از فردایش،دیگر دانش آموز نبودم! این می توانست یک نشانه باشد. بسیار تا بسیار ذوق زده بودم و خوشحال. اما شب کنکور،زمان مناسبی برای ریختن طرح جدید رفاقت نبود. به شماره گرفتن اکتفا کردم تا روزهای بعدی....
***
پنج تیرماه 93: کنکور ریاضی-فیزیک سال93 برگزار می شود و من پس از پایان آزمون ،برخلاف اکثر رفقا حس خوبی دارم. حدود چهل روز بعد، نتیجه آزمون اعلام می شود و بنده با کسب رتبه234 منطقه یک،جواز ورود به رشته مهندسی صنایع دانشگاه شریف را کسب می کنم. مرحله جدیدی در زندگی من،و همه آنها که در این روز کنکور داده اند آغاز می شود.
***
از اواسط تیرماه تا اواسط شهریورماه93: خیلی زود و خیلی عادی،وارد جریانی می شوم که تقریباً تمام فارغ التحصیلان مجموعه علامه حلی روزی به آن فکر کرده اند: تدریس در مدارس سمپاد. هنوز بیست روز از کنکور 93 نمی گذرد که حلی2(مدرسه راهنمایی ام) من و تعدادی از رفقای هم دوره را به ضیافت افطاری دعوت می کند. ضیافتی برای توضیح درباره جلسات کارگاه ِ معلمان جوان حلی2. اما من و سیدمحمد پا را از این جلسات فراتر می گذاریم و با اعتماد غیر عادی و شجاعانه ی مسول گروه علوم اجتماعی حلی2،رسماً برای تدریس درس جغرافیای پایه هفتم در سال تحصیلی آینده انتخاب می شویم. همین اتفاق،به گونه دیگری-می توانم بگویم خیلی شجاعانه تر- در مدرسه راهنمایی علامه حلی3 می افتد. من و سید محمد برای تدریس درس مطالعات اجتماعی+جغرافی دو کلاس از پایه هفتم این مدرسه هم برگزیده می شویم. و علاوه بر اینها،به پیشنهاد همکاری در معاونت فرهنگی دبیرستان علامه حلی 1 (که البته به اندازه حلی2و حلی3 وسوسه برانگیز نبود)بی اعتنایی می کنیم. شتاب این اتفاقات برایم غیرقابل هضم است. چراکه هنوز نتایج نهایی کنکور اعلام نشده و من نمی دانم چه دانشگاهی در انتظارم است. و جالب آنکه مسئول شجاع گروه علوم اجتماعی حلی2 و حلی3(که یک نفر است) با علم به همه این بلاتکلیفی ها درس رسمی اش را به ما واگذار می کند! صادقانه بگویم این حجم از اعتماد را اصلاً انتظار نداشتم و گمان نمی کردم عملکرد من به عنوان دانش آموز در دوران راهنمایی تا این حد اعتماد برانگیز بوده باشد.
رفت و آمد هایمان به حلی2 و حلی3 شدت می گیرد. برای نوشتن یک طرح درس «متفاوت» و «ویژه». یک طرح درس که مثل زمان تحصیل خودمان رنگ و بوی حلی داشته باشد. در میانه این انبوهه رفت و آمدها و جلسه گذاشتن ها اما چیزی هست که جوانه تردید را در دلم می کارد:« از پس ِ تدریس سه زنگ در هفته،آن هم در میانه تحصیل در ترم اول دانشگاه صنعتی شریف بر می آیی؟» دلم می گفت آری! عقلم می گفت بعید است. به حرف ِ دلم گوش می دهم و سه زنگ در هفته را می پذیرم! از اول مهر می شوم معلم درس رسمی در دو مدرسه راهنمایی! یک جهش حیرت انگیز از دانش آموزی به آموزگاری!
***
16 شهریور93: روز میلاد امام رضا(ع) و موعد برگزاری جشن فارغ التحصیلی دانش آموزان دوره سیزده دبیرستان پیام است. من اما فارغ التحصیل دبیرستان پیام نیستم. ولی توسط دوستان ِ دوست داشتنی ِ دبستانم دعوت می شوم به جشن. اولین حضور ِ دوباره در جمع یاران دبستانی! شدت شعفم از حضور در جمع این رفقا غیر قابل وصف است. هرقدر که توانستم وصف کنم را مفصل قلمی کردم و در یکی از پست های تابستان ِ سال قبل وبلاگم قرار داده ام!
***
24تا28 شهریور 93: اردوی ورودی های دانشگاه صنعتی شریف در مشهد مقدس برگزار می شود. یک اردوی خاص، شیرین و دوست داشتنی با تعداد زیادی آشنایی جدید و گشوده شدن باب های تازه ی رفاقت! خیلی دوست دارم به سبک روزنامه ها تیتر بزنم: آغاز دورانی جدید در زندگی محمد صالح! یا مثلا تیتر بزنم: فصل تازه!
***
اوایل مهرماه 93: برنامه تحصیلی ترم اولم حالا به تعادل رسیده. شنبه تا چهارشنبه به گونه ای کلاس دارم که امکان حضور و تدریس در مدرسه نیست. فلذا برنامه من را برای پنجشنبه ها می بندند. بر خلاف سیدمحمد ِ پذیرفته شده در جامعه شناسی دانشگاه تهران. که سه روز در هفته بیشتر کلاس ندارد و به راحتی می تواند چهارشنبه یا حتا شنبه کلاس بگیرد!
در همین ایام معلومم می شود که از 29 آبان تا 20 آذر، طی چهار پنجشنبه متوالی باید آزمون میان ترم بدهم! این،چالشی جدی برای من و شغلم است. مسئول گروه علوم اجتماعی اما وعده می دهد که مشکلی نیست و به جایت کسی را می فرستیم که برود تدریس! خوب می دانم که این شیوه و خلا چهار هفته ای معلم اصلا چیز جالبی نیست. اما اعتماد می کنم به آقای مسئول. و او هم کماکان اعتماد می کند.
***
اواسط مهرماه 93: اولین مطلبم در روزنامه رسمی دانشگاه(روزنامه شریف)چاپ می شود. یک گزارش از یک برنامه فرهنگی ویژه ورودی های جدید دانشگاه. از آن روز به بعد، بارها با روزنامه شریف همکاری می کنم و پس از تعطیلات نوروزی،ستون ثابت ِ هفتگی می گیرم.
***
از اوایل مهرماه تا 22 آبان93: به جز یک هفته(اول آبان) که امتحان میان ترم دانشگاه بود،بقیه پنجشنبه ها را سر کلاس رفته ام. بدون مشکل خاصی. پنجشنبه ها دو زنگ اول در حلی3،و زنگ چهارم در حلی2. زنگ سوم هم برای رفت و آمد بین دو مدرسه. سعی کرده ام با بچه ها رفیق بشوم و اصلا علاقه ای به نشان دادن شمایل یک معلم اقتدارگرا ندارم! کلاس را معمولا با محوریت ِ گفتگوی آزاد بین بچه ها جلو می برم و آنطور که به نظر می رسد،آنها هم کلاس را دوست دارند. تا 22 آبان روند همین است. از 29ام اما غیبت هایم باید شروع شوند.
***
22 آبان 93: جلسه سالیانه تعیین شورای مرکزی مکتب الرضا(ع)(هیات دانش آموزی فارغ التحصیلان دوره 13 مجموعه پیام) برگزار می شود. آنجا هم به مقدار زیادی حال خوب می گیرم. طول و تفصیلش را هم،همین جا داده ام. مطلبی در پاییز 93. وارد شورای مرکزی نمی شوم اما رسماً به عضویت مکتب در می آیم. از آن روز در تامین هزینه های هیات مشارکت می کنم، برای برگزاری برنامه های مکتب کمک می کنم و در اکثر برنامه های این هیات حاضر می شوم. طوری که اگر کسی از دور نگاه کند،گمان می کند من هم فارغ التحصیل پیام هستم!
***
روزی در اواسط آذر 93: دوران غیبت م در کلاسهای درس حلی2 و حلی3 رو به اتمام است.اما نبود ِ چهار هفته ای و درگیر شدن با درسهای بد قلق ِ ترم اول و دوری از فضای درسهایی که باید تدریس کنم،عملاً رمقی برای حضور دوباره ام سر ِ کلاس نگذاشته است. وقت ِ سید محمد هم آنقدر آزاد هست که بتواند به جای من کلاس برود. به همین دلایل،طی توافقی دوطرفه همکاری ام با دو مدرسه را تمام می کنم. به همین راحتی! حرف ِ تابستانی ِ عقل اینجا به کرسی می نشیند. حس خوبی ندارم. این شاید تلح ترین اتفاق ِ زندگی حرفه ایم در سال 93 باشد.
***
بهمن 93،اسفند 93 و اردبیهشت 94: اردوی مشهد،اردوی جنوب و اردوی شمال دانشگاه برگزار می شود. در اولی یک شرکت کننده ی معمولی ام. در دومی یک شرکت کننده ی تقریباً موثر، در سومی یک برگزار کننده! همین سه اردو شاید سیر ِ حضور من در تشکل های دانشگاهی را به خوبی نشان دهد...
***
اربعین حسینی،ایام آخر ماه صفر،میلاد حضرت زهرا(س) و ایام ماه مبارک رمضان: در برنامه های مکتب شرکت می کنم. حالا کم کم رفاقت های دوران دبستان،که قد ِ هفت سال گرد و خاک رویشان نشسته بود،دارند رنگ و رو می گیرند. هنوز اما یک چالش جدی میان من و یاران دبستانی ام هست.
در این هفت سالی که من نبودم و آنها بودند، مقدار زیادی تجربه مشترک،خاطره مشترک و زندگی مشترک میان شان اتفاق افتاده. وقتی به هم می رسند حرفهای زیادی برای گفتن و کارهای زیادی برای انجام دادن دارند. من اما هنوز تجربه مشترک خاصی را با آنها نداشته ام. نهایت خاطرات مشترک من و آنها خلاصه می شود در خاطرات دور دوران دبستان،یا اندکی بحث های مربوط به فضای مجازی. هنوز بودن من با آنها «حقیقی» نشده است و هنوز فاصله ای به اندازه «آقای سلطانی» تا «صالح» بین من و آنها وجود دارد. باید این فاصله را بردارم.
***
هم اکنون: ترم یک و دوی دانشگاه را به اتمام رسانده ام. معدل ترم یک بسیار خوب بود به لطف خدا. معدل ترم دو هنوز معلوم نیست. دیگر تدریس نمی کنم. هنوز عضو فعال و جدی مکتب الرضا هستم و برای برداشتن این فاصله ها تلاش می کنم. رفقای مکتبی من هم همین طور. کم کم تجربه های مشترک میان مان زیاد می شود. پنجم رمضان امسال، در ضیافت افطاری فارغ التحصیلان مجموعه پیام شرکت کردم. اما هنوز و پس از گذشت یک سال،خبری از جشن فارغ التحصیلی در حلی نیست! از سال آینده احتمالاً عضو رسمی تحریریه روزنامه شریف شوم و فعال یک تشکل سیاسی دانشگاه. پیشنهاد حضور در جلسات معلمان جوان حلی2 را هم مسکوت گذاشته ام....
***
پس از اکنون: «بحران هویت» جور دیگری گریبان من را گرفته. من آیا یک فارغ التحصیل حلی و سیستم خاصش هستم؛یا یک فارغ التحصیل پیام و سیستم خاصترش؟ من خودم را باید یک جوان تربیت یافته در حلی بدانم یا فردی برخاسته از مکتب تربیتی مدارس مذهبی؟*
سوال جدی تریی هم هست: حلی چه چیزهایی به من داد و چه چیزهایی از من گرفت؟
بی تعارف، حلی چیزهای زیادی به من داد. در حلی بود که «خواندن» برایم دغدغه شد. از حلی بود که نوشتن را آغاز کردم.در حلی بود که برای اولین بار مناظره کردم و در بحثی جدی مشارکت داشتم. کار پژوهشی را اول بار در حلی تجربه کردم. در حلی با آقایان عباس مشایخی،یوسف پیرانی،علیرضا خوشنویس،حسین میرزایی(ها)،یحیا طباطبایی و... هم نفس بودم. بزرگانی که خوب بلد بودند چطور «تربیت»کنند. در حلی بود که خوب درس خواندم و از حلی بود که به شریف رسیدم! بعلاوه خیلی چیزهای دیگر که آنها را مدیون حلی هستم.
اما حلی چیزهایی را از من گرفت. مهم ترین آنها را «اعتماد به نفس مذهبی» می دانم. در حلی خبری از اکثریت بچه مذهبی نبود بر خلاف پیام. در حلی(به جز مقطع کوتاهی در سال اول راهنمایی) حضور در نماز جماعت یک امتیاز ویژه نبود. اصلاً در حلی هرچه جلوتر می رفتیم صف های نماز جماعت به عوض ِ شلوغ تر شدن،خلوت تر می شد! در حلی با همه جور آدم روبرو می شدیم. از بی خدا بگیر تا لیبرال و از کمونیست بگیر تا سینه چاکان رپ و از لائیک بگیر تا آتهایست. برای همین «بچه مذهبی ها» عملاً پایگاه و جایگاه خاصی نداشتند. برخلاف جایی مثل شریف. در شریف هم البته می توان گفت بچه مذهبی ها اکثریت نیستند،اما همین تعداد برای خودشان پایگاه های قدرتمندی دارند. بسیج،هیات دانشگاه،انجمن مستقل،انجمن های نخبگان و کانون هایی مثل کانون میثاق،فردای سبز و....همه اینها باعث قدرتمند شدن و قوت گرفتن طیف مذهبی در دانشگاه می شود. اما در حلی.... بگذار راحت بگویم:دغدغه ای که در مسئولین پیام بود برای تشکیل مکتب الرضا(ع) و حمایت از این هیات نوپای دانش آموزی، در مسئولین حلی برای تشکیل یک پایگاه مذهبی نبود. تنها مامن بچه مذهبی ها در دبیرستان حلی، اتاق معاونت فرهنگی بود. اتاقی که البته هیچ فعالیت مستمر و دامنه داری در حوزه مذهب از آن خارج نشد!
در حلی تنها بودیم و در اقلیت. تازه ما انقلابی ها در وضعیت بدتری بودیم و اقل ِ اقل ها حساب می شدیم. من چنین فضایی را دوست نداشتم. اگرچه برخیها به سیستم ِ بسته و کنترل شده ی مدارسی شبیه پیام خرده می گیرند و آنها را به دوری از جامعه متهم می کنند؛اما من معتقدم امر تربیت، پلورالیسم بردار نیست. دانش آموز ِ دبیرستانی اگر دور و اطرافش بچه مذهبی نبیند،نمی تواند به مذهبی بودنش افتخار کند و خواه ناخواه تلاش میکند خودش را شبیه دیگران کند. اتفاقی که نمونه های بسیاری از آن را در حلی دیدم. بچه مذهبی هایی که به خاطر نیاز به رفاقت، خودشان را همرنگ جماعت می کردند. این «جماعت» در مدارسی مثل پیام در اختیار بچه مذهبی هاست و اگر کسی خیلی مذهبی هم نباشد، باز برای دیدن دوستانش ناگزیر است در جلسات مذهبی شرکت کند. در حلی اما اکثریت با «غیرمذهبی ها»بود. که طیف های گسترده ای داشتند. از بی تفاوتها تا ضد مذهبی ها. سروکله زدن با اینجور آدم ها را الآن دوست دارم. اما آن روزها که زمان شکل گیری شخصیت و مجال ِ بالیدن و افتخار به مذهب و زمان ِ گرد آمدن حول اعتقادت بود، نه.
القصه اینکه حلی هرچه به ما داد،افتخار مذهبی بودن نداد و حالا این افتخار را در میان دوستان ِ دبستانی ام و همراهان دانشگاهی ام جستجو می کنم. که دراین باره گفتنی های زیادی هست...
*پیام،نیکان،علوی،روزبه و مدارس مشابه،در تقسیم بندی های تربیتی در دسته مدارس اسلامی قرار می گیرند. با هویت و شناسنامه ای کاملاً مذهبی. به گونه ای که در گزینش دانش آموز ابتدا به خاستگاه مذهبی او و خانواده و وضع پوشش آنها نگاه می کنند و سپس به صلاحیت های علمی و مالی....اینطور جاها آدم خیالش راحت است که همکلاسی هایش حداقل هایی را دارند. مثلا می توانی مطمئن باشی که همه بچه ها حداقل اهل نماز و روزه هستند. در حلی مطلقا این اطمینان وجود نداشت و همین مساله، انتخاب رفیق و همراه را بسیار سخت می کرد.
آره واقعا ....