میم،صاد

الف لام میم صاد

میم،صاد

الف لام میم صاد

میم،صاد

الف لام میم صاد...کتابى است که به سوى تو فرو فرستاده شده است، پس نباید از آن تنگدلى یابى، تا بدان هشدار دهى، و پندآموزى براى مؤمنان باشد.

سوره اعراف. آیات اول و دوم

یک داستان کوتاه

شنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۵:۵۸ ب.ظ

بعد از مدتها داستانم آمد. نقص هایش را به بزرگی خودتان ببخشید.

برای دهمین بار از مامان می پرسم:«برم؟» به این امید که این دفعه بگوید:« نه! لازم نیست بری. همون یک دفعه کافی بود.» اما سرش را بالا می آورد،عینکش را کمی روی صورتش جابجا می کند و می­گوید:« آره دیگه. چند بار می­پرسی؟ برگشتنی نون هم بگیر.» پشت لپ تاپ نشسته و مشغول نگارش آخرین مقاله اش است. اگر قدیم­ تر ها جرات می کردم و گاهی به حرفهایش گوش نمی دادم،با این شمایل-پشت لپ تاپ و با عینک مطالعه-دیگر محال است که بتوانم سرپیچی کنم. و این یعنی نه تنها باید بروم حجامت،بلکه باید نان هم بخرم! نور علی نور. یک لحظه خودم را تصور می کنم که خون بسیاری ازم رفته، احساس ضعف دارم و همین الآن است که در صف نانوایی غش کنم.


حمید روی کاناپه لم داده و با شکمش ضرب گرفته. وقت استراحتش است و مطابق قانونِ خانه حق دارد تا نیم ساعت دیگر همین طور شبکه پویا ببیند و موسیقی بنوازد.  لباس بیرون را که در تنم می بیند، می پرسد:«کجا داری میری؟» جوابش را می دهم. یک طوری که تا حالا ازش ندیده بودم می گوید:«مواظب خودت باش!» هول می کنم. انتهای ابراز محبتش به من «شب بخیر»ی ست که  هر شب قبل خواب به من و تمام اعضای خانواده می گوید.نکند واقعاً دارم به سمت یک فاجعه حرکت می کنم؟ دل بچه ها هم که پاک است و لابد چیزی به دلش افتاده! پایم سست می­شود. می خواهم دوباره از مامان بپرسم:«برم؟» که منصرف می شوم.

احساس می کنم دنیا دارد دور سرم می چرخد و ضعف شدیدی دارم. علتش هم کاملاً معلوم است. آقا مسعود گفته بود که حتماً قبل از حجامت، غذای کامل و کافی بخور که خدایی نکرده ضعف نکنی. و من با وجود اینکه هنوز یک ساعت هم از ناهارم نمی گذرد،احساس ضعف پیدا کرده ام. به وضوح ترسیده ام و یقین دارم این احساس ضعف از روی ترس است. دفعه­ ی  قبل، حجامت عادی انجام دادم. از همان ها که همه مردم انجام می دهند و می­گویند برای تصفیه خون مفید است. همان که می روی می نشینی روی تخت و طرف با سلام و صلوات و دعا،بادکش را می کشد روی پشت­ت و بعد بازهم دعا می خواند و  تیغ می اندازد و جایی میان دو کتف را برش می دهد و خون کثیف خارج می شود و به زعم اطبای سنتی، خون تصفیه می شود.

 اما این دفعه طرف گفت بیا کبدت را بزنم!  و یک طوری گفت که انصافاً ترسناک بود. هیچ یک از اعضای خانواده تا به حال تجربه ی «کبد زدن» نداشتند و این یعنی کاری  که امروز قرار است روی من انجام شود، یک کار تجربه نشده است. حتا آقامسعود که خودش سلطان حجامت است و از مغز سر تا کف پایش را به تیغ حجامت سپرده، تا به حال کبدش را حجامت نکرده . چاره ای نیست. یک سال بیشتر است که تمام فک و فامیل و رفقا در یک اقدام متحد بنده را به حجامت کردن تشویق می کنند و هفته قبل بود که بالاخره تسلیم شدم و اولین بار در طول زندگی ام، رفتم حجامت. اتفاق خاصی هم نیفتاد انصافاً. نه دردی و نه سوزشی. احساس می­کنم اگر استرس اولین تجربه را نداشتم، همان یک ذره ضعف را هم پیدا نمی کردم که آقای حجامت دستور بدهد بلافاصله بعد حجامت بروم و آب هویج بخورم! اما این دفعه قضیه فرق می­کند و استرسم را کاملاً طبیعی و هم راستا با عمق فاجعه می دانم. احساس ضعف هنوز در بدنم وجود دارد و مطمئنم هرچیزی که به عنوان عواقب حجامت مطرح می شود را  قبل از این کار تجربه خواهم کرد!

اول باید فیش بگیرم. بعد خانم منشی یک تیغ استریل و یک کیک کوچک تحویلم می دهد،که با آنها می روم سمت اتاق آقای حجامت و لباس هایم را در می آورم تا او بیاید و کار را شروع کند. منظره ای که در بدو ورود به اتاق  می بینم، هولناک است: دو مرد قوی هیکل که یکی از آنها خالکوبی ِ تمام رنگی ای روی دست راستش دارد، پشت به آقای حجامت نشسته اند و به هرکدامشان یک لیوان یک بار مصرف آویزان است و خون، شره می­کند توی لیوان ها. همین الآن دوباره دلم می خواهد از مامان بپرسم«برم؟» که دیگر خیلی خیلی دیر شده. 

 

می نشینم روی تخت. دعاهای مخصوص حجامت را آویزان کرده اند به دیوار. چند بار باید بخوانمشان تا خونم فواره نکند؟ اگر خون زیادی ازم برود چه؟ آقامسعود می گفت بعضی از این حجامتی ها تیغ را عمیق می زنند  و ممکن است تا  دو لیوان خون از آدم برود!! اصلاً دوست ندارم دو لیوان از خونم را الکی الکی اینجا هدر بدهم. از اولش هم من به این طب سنتی اعتقاد نداشتم! برای بیماری پوستی که آدم نمی رود بین دو کتف و روی کبدش را زخمی کند. باید از همان اول می رفتم دکتر پوست،اصلاً باید می رفتم پیش اساتید دانشکده خودمان مشاوره پزشکی می گرفتم، به جای اینکه به حرف فک و فامیل و این آقامسعودِ تازه وارد گوش بدهم.

آقا مسعود، داماد ِ دایی بزرگه ام می شود. کلاً سه ماه است با مریم ازدواج کرده اما طوری رفتار می کند که انگار سالهاست همه مان را می شناسد. هروقت در مهمانی ای،جایی می بینمش، می آید جلو  و با صدای بلند می گوید:« بـــــَــــه آقا حامد! چطوری؟ چه خبر؟» بعد با آن دستهای گنده و نخراشیده اش یکی دوتا می کوبد پشتم که یعنی:«من آدم بسیار جذاب و باحالی می باشم و با تو صمیمی هستم!» لیسانس علوم آزمایشگاهی دارد اما همه­ ی  اهل فامیل «آقای دکتر»صدایش می کنند.و خیلی جالب است که همین قماش، بنده را که دانشجوی سال دوم پزشکی دانشگاه علوم پزشکی ایران هستم، با اکراه «دکتر»صدا می زنند و تا مدرک معتبرم را قاب شده بر دیوار منزل نبینند، من را دکتر تلقی نخواهند کرد...این هم از عواقب فعالیت در تشکل های دانشجویی ست که خانواده را نسبت  به آینده تحصیلی دانشجو،دچار تردید می کند و عنوانی مثل «دبیر فرهنگی انجمن دانشجویان» هم برایشان پشیزی نمی ارزد!


همین آقامسعود تازه وارد، تمام اهل فامیل و بلکه اهل محل را با تجویز های منحصر به فردش-که خلاصه می شوند در دو چیز: نبات و حجامت- دوا و درمان می کند اما برای یک سرماخوردگی ساده،احدی به حرف من گوش نمی دهد و می گویند:« شما فعلاً برو نشریه ت رو بنویس و میتینگ ت رو برگزار کن! هروقت مدرکت رو گرفتی بیا  نظر بده!» حالا و روی همین تجویز خاص آقامسعود،نشسته ام روی تخت یک کلینیک طب سنتی-که طبیعتاً مال رفیق  فابریک آقامسعود است- و دارم برای بار دوم،حجامت،آن هم از کبد،می­شوم!

صدای دستگاه بادکش،رشته­ ی افکارم را قاچ می­کند. صدایش شبیه جارو برقی است. دستگاه را روی پهلوی راستم می گذارد. این دستگاه صرفاً وظیفه دارد مطابق قوانین فیزیک، خون عزیز من را به سمت منطقه­ ی مورد نظر بکشد تا آقای حجامت با یک اشاره، همه آن خون های به قول خودشان کثیف را بیرون بیاورد. صحبت بغل دستی ام با آقای حجامت گل انداخته:

-آقا ما یه رفیقی داریم، این بنده خدا بیماری  قلبی داشت.دکترا بهش گفته بودند باید عمل قلب باز بکنه. زیر بار نمی رفت. می گفت حتماً طب سنتی برای مریضیش چاره داره. رفت زالو انداخت رو قفسه سینه اش،باورت نمیشه، آقا بعد سه روز که رفت آزمایش داد،دکترا کپ کرده بودند. تمام رگهای قلبش باز شده بود!

آن یکی مرد قوی هیکل که خالکوبی هایش شبیه یک شاهکار نقاشی به نظر می رسند، رشته ی بحث را به دست  می­گیرد:

-این که چیزی نیست. پسرعمه ی من بنده خدا تومور مغزی داشت. دکترا قطع امید کرده بودند ازش. می­گفتند حداکثر شیش ماه دیگه دووم میاره. یه روز رفت پیش یکی از این طب سنتی ها، طرف سرشو حجامت کرد،بعد هم چندتا زالو انداخت رو فرق سرش، تو بمیری خوب ِ خوب شد. الآن هم سُر و مر و گنده داری زندگیشو می­کنه. زالو معجزه می کنه آقا. معجزه.

زالو معجزه می کند! زرشک! اگر قرار بود تومور مغزی و بیماری قلبی با زالو درمان شوند که خب چه نیازی به این همه دانشکده پزشکی بود؟ این همه پزشک مدرن می خواهیم چکار؟ محال است حرف هایشان را باور کنم.  مطمئن هستم که مشکل اگزمای من هم با این خون کشیدن ها حل نمی شود.

تیغ را می اندازد. می سوزد. آنقدر بزرگ شده ام که فریاد نزنم. اما  در حد چند آخ کوچک دیگر خودم را صاحب حق می دانم. خالکوبی همدردی می کند:

-کبد یه  ذره سوزشش بیشتره. چیزی نیست.

بلاخره یک نفر را پیدا می کنم که حجامت کبد در عمرش انجام داده باشد. فقط از آدمی که رفیقش بیماری قلبی را با زالو درمان کرده باشد بر می آید که کبدش را حجامت کند!

لیوان را روی موضع سوزش قرار می دهد. کاملاً واضح است که لیوان دارد از خون من پر می شود. خوشحالم که حتا اگر بخواهم هم نمی توانم تصویر این جنایت علیه بشریت را ببینم.

آقای حجامت، حالا روی صحبتش با من است:

-چندمین بارته که  میای حجامت؟

-دومین بار.

-یعنی هفته قبل که اومده بودی اولین بارت بود؟

نیکی و پرسش؟ دلم می خواهد با یک  پ ن پ ابتکاری جوابش را بدهم که وقتی به این فکر می کنم که الآن تمام رگ های من زیر دست اوست،منصرف می شوم!

-بله! اولین بارم بود. دیگه همه اصرار کردند که برای این جوش ها بیام حجامت. من هم اومدم.

-تجربه خوبی بود؟

نمی توانم بهش دروغ بگویم:

-بله. خوب بود.

-وقت داشتی یک بار بیا فصد هم بکن...

چی؟ فصد؟ این دیگر چه صیغه ای است؟ حجامت و زالو را شنیده بودم ولی فصد لابد نسخه جدیدشان است و احتمالاً مشتری بعدی یک پسرخاله دارد که ایدز را با  فصد درمان کرده است!!

-چی هست این فصد؟

-هیچی. سیاه رگ ِ دست رو یک تیغ کوچیک بهش می زنند، بعد تمام این خون های کثیف میریزه بیرون.

 

یک لحظه احساس می کنم این دقیقاً همان حربه ای ست که امیرکبیر را با آن ترور کردند!

 

کار حجامت کبد تمام می شود. محل زخم را پانسمان می کند و تمام. توصیه های ایمنی را هم باید جدی بگیرم. تا دوازده ساعت حمام نرو،تخم مرغ و لبنیات نخور، ورزش نکن و... چشم!

از مطب بیرون می آیم. هوا سرد است و ردِ باران ِ تازه باریده شده روی پیاده رو واضح است. یک لحظه احساس می کنم پاهایم توان قبل از حجامت را ندارند و الآن  است که کف پیاده رو غش کنم. ولی احتمالاً این هم چیزی شبیه ضعف قبل از حجامتم است.  خودم را جمع و جور می کنم،کیک کوچک را آرام آرام می خورم تا قند خونم به حالت عادی برگردد. بی ­تعارف،احساس سبکی می کنم.توانایی ِ اطبای سنتی در القای حس ِ «تو خوبی» به بیمارشان ستودنی است. آقای حجامت هم سعی داشت مدام این حس را القا کند. با این سوال که «سبک نشدی؟» و خب، واقعاً الآن حس بهتری دارم. باید صبر کنم ببینم مکیدن ِ خون از کبد و کتف من چه تاثیری در میزان جوش های روی صورتم خواهد داشت. از هفته قبل تا الآن که همه اعضای خانواده-حتا حمید-مدام سعی در القای حس ِ «چقدر جوش هات بهتر شده» به من داشته اند. هنوز باور نمی کنم. تا زمانی که صورتم به قبل از دوران بلوغ بازنگردد هم باور نخواهم کرد. هرچند، سبکی ِ بعد از حجامت را دیگر چشم بسته قبول دارم.

تاکسی زرد رنگ توقف می کند. مردی از عقب ماشین پیاده می شود و وقتی سوال «مستقیم؟» من با پاسخ مثبت راننده مواجه می شود، جای او را پر می کنم.

احساس ضعف در ران هایم هنوز هست. به هر حال دو لیوان خون که از آدم برود، ضعف غیر طبیعی نیست. این  را هر دانشجوی ترم یکی ِ پزشکی هم می داند. دانشجوی ترم چهار که جای خود!

راننده و سه مسافر دیگر تاکسی گرم بحث  اند. راننده حرفی که قبل از سوار شدن من داشت می­زد را ادامه می­دهد:

-خلاصه  که این دکترا همشون کلاهبردارند. هی حق ویزیتشون رو زیاد می کنند از این مردم بدبخت می­چاپند. یکی نیست بهشون بگه آخه نامردا! چقدر میخواید پول حروم بریزید تو شیکم زن و بچه تون؟

یک لحظه نگران حرفه­ ی آینده ام و شکم فرزندان احتمالی ام می شوم. پیرمردی تقریباً شصت هفتاد ساله جلو نشسته. عینکش  را جا به جا می کند و حرفهای راننده را تایید:

-راس میگی به خدا.  چند روز  پیش دخترم رفته بود برای چشمش دکتر،بیمارستان دولتی تازه،فکر می کنی چقدر ازش ویزیت گرفتند؟ چهل هزار تومن. برای یه معاینه که دو دقه هم نمیشه. خدا  از سرشون نگذره.

خانم میانسالی که روی صندلی عقب و با فاصله از من نشسته، معترض این حرفها می  شود:

-یعنی فقط دکترها پول زیادی می خورن؟ این مهندسای بساز بنداز، وکیلا،  بازیگرا...حتا همین فوتبالیستا. همه دارن زیادی می خورن. دیدی که معاون اول مملکت هم اختلاسی در اومد.

کیف می کنم از این جمله آخرش! خوراک شماره بعدی نشریه انجمن می تواند همین موضوع «اختلاس و تاثیر آن در نگاه مردم به مسئولین» باشد...

راننده ادامه می دهد:

-آی گفتی...مملکت افتاده دسّ ِ یه مشت دزد! همین ها ،همین جدیدی ها هم چند وقت دیگه  تقّشون در میاد. حالا ببین کی گفتم. این خط،اینم نشون!

و با دستش روی هوا، یک علامت به اضافه رسم می کند.پیرمرد هم به تایید راننده می پردازد:

-اصن همه شون فقط به فکر خودشونن.به فکر جمع کردن پول برا بعد ِ مسئولیتشون. همین یارو وزیر صنعته، یه ذرّه به فکر مردم نیست. فقط قیمت ماشینو می برن بالا. نمیگن این مردم باید از کجا بیارن هیفده میلیون پول پراید بدن؟

راننده:

-والّا به خدا. امروز یکی تو گروهمون پی ام داد که افزایش حقوق کارمندا چارده درصد شده،بعد مالیات قراره بییست و دو درصد اضافه بشه! بی شرف ها فقط فکر جیب خودشونن.

پیرمرد،لبخند ِ تلخی می زند و می گوید:

-من نمی دونم کی زد پس ِ کلّه ی ما که  بریم به این یارو رای بدیم. من اصن نمی خواستم برم رای بدم. پسرم اومد گفت بیا برو رای بده. به خاطر ما رای بده. این آدم خوبیه،میره با آمریکا میسازه. منم خر شدم بعد سی و پنج سال رفتم رای دادم.  ولی من از اولّشم می دونستم آمریکا  یه پاپاسی کف دست ِ این نمیذاره.  مگه کف دست مصدق گذاشت؟ مگه کف دست خود شاه گذاشت؟ آمریکا کف دست ایرونی جماعت هیچی نمیذاره مگه اینکه طرف دیگه ایرونی نباشه. وطنشو بفروشه. عنایت داری چی میگم که؟

بحث های توی تاکسی دقیقاً مصداق بارز «جریان سیال»هستند. خانم میانسال باز هم معترضِ پیرمرد می شود:

-آقا این چه حرفیه؟ مذاکره که اسمش وطن فروشی نیست. همین الآنش هم کلّی بهتر از قبل شده. عوض ِ تشکرتونه؟ بنده خدا این همه میره میاد مذاکره می کنه از خانواده ش دوره زحمت میکشه برای اینکه  تحریمو برداره. که ما راحت باشیم. که برای خرید یه دارو لنگ ِ هزارتا واسطه نباشیم. بعد شما میگی وطن فروش؟

پیرمرد و راننده پوزخندی می زنند و لابد ادامه بحث را به بعد از پیاده شدن این خانم موکول می کنند...

 

روی صندلی کمی جا به جا می شوم. زخم ِ حجامت اندکی می سوزد. هیچ وقت از بحث های تاکسی خوشم نمی آید.  از حق ویزیت پزشکان  رسیده اند به وزیر امور خارجه! هیچ  وقت هم در این بحث های مشعشع شرکت نمی کنم و نخواهم کرد. باید پیاده شوم:«آقا  همین جا پیاده میشم...چقدر تقدیم کنم؟»

-قابل شما رو نداره.  هزار و پونصد.

-هزار و پونصد؟آقا این مسیر ِ هرروز ِ منه. من هرروز هزار میدم.

رویش را سمتم بر می گرداند. چیزی شبیه زخم عمیق یک حجامت روی گونه­ی راستش دیده می شود. چهره اش به طرز کلاسیکی ترسناک است. الآن است که تمام کیف پولم را دودستی تقدیمش کنم.

-آقاجون! نرخش همینه. من هرروز دارم این مسیرو میرم و میام یه نفر هم تا حالا نگفته هزار میده.

بحث،در این مواقع کاملاً بی فایده است. هرگز سر ِ کرایه تاکسی دعوا نکرده ام. و علاقه ای هم ندارم که به خاطر پونصد تومان خودم را به خطر بیندازم. آن هم در این لحظه که خون ِ زیادی ازم رفته!

یک هزاری بهش می دهم. او به گمان اینکه پانصدی را لای هزاری کادوپیچ کرده ام،چند لحظه چیزی نمی­گوید. و من از این چند لحظه حداکثر استفاده را می کنم و از ماشین پیاده می شوم.مثل  همه وقت هایی که یک راننده تاکسی می خواهد کرایه زیادی بگیرد و من  نمی خواهم بدهم!

صدای به هم کوبیده شدن در ِ ماشین، شوکه ام می کند. لابد الآن  قفل فرمان به دست از ماشین پیاده شده و می خواهد حال من را بگیرد. بر می گردم. قفل فرمانی وجود ندارد اما قیافه ی آقای راننده از صدتا قفل فرمان خطرناک تر است.

-ببین بچه جووون...

«جون»ش را کش می دهد و بعد انگار اتفاق خاصی افتاده باشد، یکهو ساکت می شود و عقب عقب برمی گردد سمت ماشینش. سوار می شود و می رود. تا شاخ در آوردن فاصله چندانی ندارم.

چند ثانیه سر جای خودم،خیره به  خیابان می ایستم. دستی به شانه ام می خورد. راننده است؟ نه.

-ببخشید جناب! لباستون خونیه. انگار خون زیادی ازتون رفته. چیزی شده؟

حالا علت فرار آقای راننده را می فهمم. گوشه ی سمت راست لباس سفیدم کامل سرخ شده.  انگار آقای حجامت زخم را خوب پانسمان نکرده که این طور خون ازش شرّه کرده روی لباسم. مرد را رد می کنم.

-نه قربان. چیز خاصی نیست.  ممنون.

آنقدر شدّت خون زیاد بوده که هنوز هم قطره قطره دارد می چکد.  این بار واقعاً پاهایم ضعف می­کند. خرید نان هم بماند برای بعد.هیچ دوست ندارم که در صف نانوایی غش کنم! خون زیادی از دست داده­ام و باید سریع خودم را برسانم خانه.احتمالاً باید فراری دادن ِ اشرار را هم  در کنار درمان تومور مغزی و بیماری قلبی،به خواص حجامت و طب سنتی اضافه کنند.

۹۴/۰۲/۱۲
محمدصالح سلطانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">