ترم یک خود را چگونه گذراندید(2)
هو الاول
حالا می روم سراغ خودم. من و نسبتم با محموعه ی شریف. اینکه اصلاً چرا اینجام و چطور شد که سر از این وادی در آوزدم. همین موضوع، بخش کثیری از ترم یک م را در بر گرفته بود....
نوشته را دو پرده کرده ام. پرده اول، «من و دانشگاه»بود. درباره ی نسبت من و کلیت ِ
صنعتی شریف.و این پرده، پرده ی خودم است. من و شریف!
از همان روزهای اول سالهای دبیرستان، احساس می کردم که نه! من مال ریاضی خواندن
و ادامه تحصیل دادن در این حوزه نیستم. دلایل قانع کننده ای هم داشتم برای خودم. از
سوم ابتدایی به این طرف، می دانستم که نسبت من با علوم انسانی و هنر، نسبت خاصی
است. علاقه داشتم به اخبار سیاسی، پیگیر وضعیت ایران و جهان بودم،سینما می رفتم
(بارها در همان دوره ی دبستان،یک تنه خانواده را به سینما کشاندم)، چیزهایی می
نوشتم و در سالهای پایان دبستان،رسماً از سوی همکلاسی ها به لقب «سیاسی» آراسته
شدم!! اینها که البته بازی بازی بود! جلوتر که آمدم،شاید از سوم راهنمایی بود که قضیه
علوم انسانی برایم جدی تر شد. کتاب میخواندم،یادداشت می نوشتم، کار مطبوعاتی-در
سطح مدرسه-انجام می دادم. جنجال درست می کردم، پروژه تحلیل سیاسی تعریف کرده
و انجام می دادم(می دادیم) و خلاصه خیلی جدی به مهاجرت به انسانی فکر میکردم.اما
نشد. نه از اول دبیرستان،نه از دوم دبیرستان،نه از سوم دبیرستان و نه حتا از چهارم
دبیرستان!!
محمد علی از دوم دبیرستان رفت پی انسانی. سید محمد از سوم. مجتبا از چهارم. اما من
ماندم. نرفتم انسانی. هیچ وقت. به یک دلیل ساده:« احساس می کردم انسانی،تامین
کنندهی معاش آینده ام نخواهد بود...»
هنوز نمی دانم این گزاره،که مولود نظرات پر شمار ِ اطرافیانم بود، چقدر درست است. اما
یک چیز را خوب میدانم:« به هر کاری که با علاقه وارد شوی، در آن موفق خواهی
بود...»
دیگر موقع فکر کردن به این چیزها نبود. سال کنکور رسیده بود. همه داشتند می
دویدند و من؟ طبیعی است. وقتی همه ی دور و اطرافت دارند می دوند،می توانی
بایستی؟ دویدم و دویدم. روزهای اول تخمین رتبه ام بین 700 تا 900 می پلکید. راضی
بودم. اصلاً آن روزها به هر رتبه ای که من را بچپاند در یکی از سه،چهار دانشگاه خوب و
سراسری تهران راضی بودم. باز هم دویدم و دویدم. تخمین رتبه ام بهتر و بهتر می شد.
انگیزه می گرفتم از همین تخمین رتبه ها . باز هم می دویدم. تا اینکه رسیدم به دویست
تا دویست و پنجاه. دو،سه،چهار!
دویدن تمام شد. وقت ایستادن بود. وقت نگاه کردن به پشت سر. چه حالی می شوی
وقتی ببینی تمام مسیری که پشت سر گذاشته ای،یک دور باطل بوده؟ نگاه اول من به
مسیر یک ساله ی کنکور،این بود. انگار دوباره یادم افتاده بود که اصلاً علاقه من به چیز
دیگری است. حس ماهی قرمز کوچکی را داشتم که قهرمان مسابقات شنا در تنگ شده
باشد!! اما...اما احساس دیگر-و قدرتمند تری- هم در وجودم بود. یک جور رضایت همراه با
تعجب. که اگر من عرضه ی علوم فنی-مهندسی نداشتم،پس چطور این رتبه را آوردم؟ و
بعد استنتاج می کردم که خب، حتماً عرضه اش را دارم. تا اینجا که آمده ام، از اینجا به
بعدش هم خدا بزرگ است! شبیه پرنده ای که بال گشوده باشد، غرق پرواز باشد به سمت
مقصدی که بالهایش او را می برند. با همین حس پرنده بودن است که تا اینجا جلو آمده
ام.
هروقت امتحانی چیزی را خراب می کردم، ماهی قرمز سراغم میآمد و دعوتم می کرد به
سمت اقیانوس علوم انسانی. که «بزن زیر همه چیز. برو یک کاری کن بروی انسانی،بروی
جامعه شناسی! محمد را ببین! سه روز در هفته کلاً می رود دانشگاه. به همه کارش هم
می رسد. تدریس هم می کند. وقت آزاد زیاد دارد.... مجتبا را ببین! دارد با ادبیات عشق
می کند! قصه می نویسد تقدیر می شود جایزه می گیرد....»
چند روز که میگذشت، یا خبری از یک نمره ی خوب می شد، سروکله ی پرنده ی سفید
هم از دور پیدا می شد که« به به...آدم لذت می برد! ببین استعدادش را داری. ببین چقدر
نمره ی خوبی آوردی...آنها را ولشان کن. پس فردا که تو پولدار شدی و آن انسانیها
دنبال نان بودند، این تویی که برنده شده ای. بعد بنشین داستان بنویس و کتاب بخوان و
تدریس کن! ...»
فعلاً غلبه با پرنده بوده. و ایمان. ایمان به اینکه خدا نه برای من، و نه برای هیچ بنده اش
«بد» نمی خواهد.اینکه تا اینجا جلو آمده ام ،یعنی از این جا به بعد هم می توانم جلو
بروم. با ادای احترام به تمام دانشجویان علوم انسانی!!
ماهی قرمز هم البته گاهی سرو کله اش پیدا می شود....شاید هم روزی از تنگ بیرون
بزند و برود سمت اقیانوس.....