میم،صاد

الف لام میم صاد

میم،صاد

الف لام میم صاد

میم،صاد

الف لام میم صاد...کتابى است که به سوى تو فرو فرستاده شده است، پس نباید از آن تنگدلى یابى، تا بدان هشدار دهى، و پندآموزى براى مؤمنان باشد.

سوره اعراف. آیات اول و دوم

ما،آفتابگردان ها

شنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۳، ۰۳:۳۸ ب.ظ

جمعیتمان، با اغراق پانزده نفر است. آنهایی که بیرون اند هم اگر بیایند، می شویم بیست و پنج نفر. کوچه ای که باز کرده ایم، حتا نیمی از مساحت حسینیه را هم پوشش نمی دهد؛ اما کوچه ای که در میان دلها، میان قلب هایمان باز شده، از طولانی ترین خیابان عالَم هم طولانی تر است.

هیئتمان،خلوت است. اما «صفا»یی دارد که به این راحتی در میان جلسات پر زرق و برق ِ این روزها پیدا نمی­شود. کسی فریاد ِ ریاکارانه سر نمی دهد، کسی اشعار عجیب و غریب نمی خواند، کسی با «کرین» و دوربین­های سوپر لوکس از سینه زنی هایمان فیلم نمی گیرد...کسی اینجا مدعی نیست. همه آمده اند تا به یاد ِ عزیزترین بندگان خدا، مدتی کنار هم باشند. از آقای استاد دانشگاه صنعتی  امیرکبیر ،که سخنران دوست داشتنی ِ مراسم بود،تا خود رفقا. از آقای ناظم،که سخواتمندانه شب جمعه اش را با ما گذراند،تا آقای مشاور،که یکی از بهترین جوجه کباب های تاریخ را برایمان ساخت!

کوچه ای باز کرده ایم و سینه می زنیم. هرکس با حال ِ خاص  خودش، به یاد حضرت ادب، مرشد تمام جوانمردان عالم،عموی بزرگوار حضرت قائم:« هرجا ذکر مصیبت عمویم عباس باشد، من نیز آنجایم...»

دیگر غریبگی نمی کردم. پیش زمینه ی دیدار قبلی(در عصر روز میلاد حضرت آفتاب علیه السلام) و همراهی با تعداد قابل توجهی از بچه های «مکتبی» در دانشگاه، باعث شده بود دیگر خودم را یکی از آنها بدانم.و تمام ضمایرم را از سوم شخص، به اول شخص جمع تغییر دهم!

مجلس توسل، تمام می شود.به قدر کافی انرژی گرفته ام از این جمع. در کنار همان رفقایی که در روز جشن دیده بودم. چند نفری را البته، در جشن ندیدم.

محمد حسین م از لحاظ بصری همان است که بود. اما چارچوب ظاهری اش، به طرز قابل ملاحظه ای بیشتر از یک جوان هجده ساله،با کلاس است! پالتوی بلند و لباس ِ تقریباً رسمی ،خواه نا خواه یاد مدیران بخش خصوصی می اندازدم! موجودی که در دست گرفته و مدام با آن بازی می کند، به وضوح سوییچ یک خودرو است! و همین، شمایل او را بیش از پیش«مدیریتی» می کند.

امیرعباس را انگار مستقیم از پایگاه بسیج آورده باشند! صورت و سیرتش به طرز غریبی شبیه همان فرشتگانی است که در زمان حضرت روح الله، تاریخ را از نو نوشتند. عباس، عجیب مرا یاد عکس بچه های رزمنده می­اندازد. بس که نگاهش شیرین است و صدایش،آرام!

علیرضا ل هم هست. اعتراف می کنم پیش از دیدن ِ دوباره اش، مطلقاً او را به یاد نمی آوردم. و دیدنش، بسیار غافلگیرم می کند!

بقیه هم،همان رفقای قدیمی اند. به علاوه ی چند نفری جدید.  مهدیار را در وایبر دیده بودم. همین طور عارف. چیزی درباره شان بیش از این نمی دانم، اما همین که «پیامی» اند و روزگاری نفس به نفس ِ دوره ی سیزده مجموعه ی پیام بودند،یعنی کارشان درست است!

برنامه ی بعد ِ توسل، انتخابات شورای مرکزی مکتب الرضا(ع) است. از قرار معلوم، هیئت اساسنامه ای دارد و  طبق آن، شورای هفت نفره ی مرکزی باید هرسال و در مجمعی عمومی انتخاب شوند.  وقتی «جلال» داشت اساسنامه را می خواند، به مکتب الرضایی فکر می کردم که الگوی هیئت های دانش آموزی و دانشجویی کشور شده است. مکتب الرضایی که یک هیئت کامل است. هیئتی که هم شور دارد و هم شعار و هم شعور. به حلقه­های مطالعاتی با محوریت مکتب الرضا(ع) فکر می کردم، به روزهایی که دور نیستند، مطمئنم این هیئت،عاقبت دارد،به لطف حضرت حق.

مطلقاً به کاندید شدن برای شورای مرکزی فکر نمی کردم. به هر حال،دوری هفت ساله از رفقا باعث کاهش شدید شناخت متقابل من و آنها شده است. اما امیرعباس، در حضور همه و پشت میکروفن پیشنهاد کاندید  شدن بهم می دهد! و من هم از روی شیطنت همیشگی ، و میل ازلی ام به«رقابت»(در برخی حوزه ها)،مخالفت نمی کنم!

در اثنای برگزاری انتخابات، شورمندانه شوخی می کنیم و مستانه می خندیم! همه چیز انگار در دستان ماست،دنیا روی مدار ما! شوخی با تمهیدات عجیب تلویزیون در روز برگزاری انتخابات های سراسری  و دست انداختن ِ ترانهِ مثلاً حماسی، حداقل کاری ست که می کنیم! علی غ، هلی کوپتر شده و از رای دادن ِ میلیونیِ ما تصویر هوایی می گیرد! چهار پنج نفر، گروه کر شده اند و آواز می خوانند، یک نفر هم انگشت ِ خود را رو به  موبایل دیگری گرفته! چند نفری هم ادعای «تقلب» دارند!!.....اعتراف می کنم این حجم از شوخی و خنده،با رعایت اتم و اکمل«با هم بخندیم» را ندیده بودم در جایی. بالاخره تفاوت تربیت مبتنی بر «ارزش ها» با تربیت بر پایه ی «لرزش ها» باید یک جایی معلوم شود!!

رای نمی آورم. یعنی یک رای با آخرین نفر وارد شده به شورا اختلاف دارم. طبیعی ست. من هم  اگرجای بچه­ها بودم به کسی که  ناگاه و بعد هفت سال، از میان صفحات مجازی به جمعشان برگشته، به سادگی اعتماد نمی­کردم! این، شاید شیرین ترین شکست عمرم باشد. مطلقاً اذیتم نمی کند. بودن در کنار این رفقا انگار هر نوع انرژی منفی را از آدم دور می کند!

بازار «سلفی» گرفتن داغ است. من هم جا نمی مانم. هفت-هشت تایی عکس سلفی برای خودم جمع می کنم. با رفقا و در کنار آنها. سلفی هایی که سر و کله­ی حداقل یک نفر در هر گوشه ی آنها پیداست! و این سروکله ها، این نشاط و شادی که فواره می زند از سلفی ها یعنی ما زنده ایم . یعنی پیام توانسته جوانانی تربیت کند که بی توجه به هزاران راه آتش­بار و شیطانی برای خوش گذرانی و خندیدن که آن بیرون دارند می خزند، بیایند زیر سقفی که با نام حضرت ارباب بنا شده، بیایند و بیش از هر سخنی «یا حسین» بگویند...

نمای آخر، سفره ی شام. و باز هم تکرار ِ شیرین همان شوخی ها و شادی ها. بیخود نیست که می گویند گریه بر سالار شهیدان، باعث فرح درونی ِ شیعه می شود!

در راه برگشت، با خودم فکر می کردم که چقدر خوش اقبالم. و چقدر مشعوف، از اینکه در این زمانه­ی فتانه، که به دریای پر تلاطم ِ بی رحمی می ماند، این قایق را دم دستم دارم،که وقتی خسته می شوم از موج های بی رحم یکنواختی و روزمرگی،که خسته می شوم از هجوم حیله و مکر شیطان،که فرار از شر وسواس انرژی ام را می­ستاند، چنگ بیندازم به آن و سوارش شوم. سوار قایقی که می رود به دنبال مصباح الهدی و سفینه النجاه....

به گمشده ای می مانم که بعد سالها، پیدا شده باشد. بخارای من، مکتب الرضاست. تکه ای از قلبم را در آن جا گذاشته ام. به امید آن که برگردم و هربار، تکه تکه، قلبم را در آن جلا بدهم، در مکانی دور از دود و غبار ِ روزگار!

۹۳/۰۸/۲۴
محمدصالح سلطانی

خاطره

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">